نمایش پست تنها
قدیمی 12-09-2011, 01:48 PM   #10
نفس
(کاربر تازه وارد)
 
تاریخ عضویت: Sep 2011
محل سکونت: اصفهان
نوشته ها: 1
پیش فرض

سلام
وقتی مشکلات شما رو خوندم اشک از چشمام جاری شد
کمک کنید
نمیدونم از کجا شروع کنم قبل از ازدواج با شوهرم عاشقش بودم از قبل همدیگه رو می شناختیم تاروزی که برای خواستگاری اومد وباهم از دواج کردیم
اوایل خوب بود اما تمام مشکلات من خانواده شوهر بودن
به همه چیز من ایرادمیگرفتن اگه کسی ازم تعریف می کرد میگفتن چیزی باهاشونه یه شک یه شک بزرگ همیشه روی من بود داشتم خفه می شدم چند بار دست به کارای مزخرف زدم اما نشد که خلاص بشم بزرگ ترین اشتباه من این بود که پیش اونا زندگی می کردم وزندگیم تحت کنترل اونا بود تا اینکه باردارشدم یه بارداری که هیچ کس مراقبم نبود حتی خانواده ام فشارای عصبیه زیادی رو تحمل می کردم چون همسرم رو عاشقانه دوسش داشتم بی احترامی رو تحمل می کردم یه جورایی همسرم هم هنوز به اونا وابسته بود تا اینکه زایمان کردم وهمسر یکم بیشتر بهم ارج داد فهمید بزرگ شده وخانواده داره همیشه حرفای منو شهید می کرد همیشه حرف حرف پدر مادرش بود همیشه می گفت تو کوتاه بیا
تا اینکه دیگه صبرم تموم شد رفتم خونه بابام بیست روزی اونجا موندم اما به جز خودش هیچ کسی پا پیش نزاشت حتی همون پدر مادرش که حرمت ومنو جلوشون شکسته بوداما بازم به خاطر عشقم برگشتم اما همسرم عوض فهمید من جز او واو جز من کسی رو نداریم دیگه تونستم بهش تکیه کنم اما شخصیتم دیگه زیر پاشون خرد شده بود حتی شخصیت همسرم همه به من واون مثل بچه نگاه می کردن خسته شدم از خودم از زندگیم هر اتفاق ناگواری می افتاد منو وهمسرم رو مقصر میدونستن بزرگ ترین اشتباهی که همسرم داره اینکه همیشه خودش رو مقصر میدونه این منو عذاب میده چند باری شده مزاحمت های تلفنی در رابطه با بهم زدن زندگی مون داشتیم
اماباهاش کنا اومدیم اما من هنوز کنترل خودم رو در دست ندارم زود عصبی میشم داد میزنم بدترین چیز خود زنیه خودمه کمکم کنید از خودم متنفرم خودم رو یه ادمی می بینم که غرورش خردشده خشصیتش نابودشده وهیچ احترامی نداره کمکم کنید
نفس آنلاین نیست.   پاسخ با نقل قول