فرنولوژى اسپرزهايم و گال
فرنولوژى اسپرزهايم و گال (بخش اول) از ميان اين محيط و شرايط بود که فرنولوژى توسط فرانس ژوزف گال (۱۷۵۸-۱۸۲۸) ظاهر شد. گال آناتوميستى بود که علاقهاى خاص به سر و مغز انسان داشت. هنگامى که دانشآموزى بيش نبود مشاهده کرد که رابطهاى بين بعضى از صفات روانى همکلاسان خود و شکل سر آنها وجود دارد و بهخصوص آنهائى که چشمان برآمده داشتند از حافظه خوبى نيز برخوردار بودند. اين باور، را او با خود به دوران بزرگسالى کشاند و آن را مورد بررسى دقيق قرار داد. اولين مشاهدات او با افرادى از جامعه بود که در زندان و يا بيمارستان روانى بهسر مىبردند. زيرا آنها بهعلت داشتن اين خصوصيات دچار چنين سرنوشتى شده بودند. براى مثال در مورد بررسى جيببرها گال به اين نتيجه رسيد که در جمجمهٔ آنها برآمدگى خاصى که اصولاً نشانهٔ ميل به گردآورى و بهدست آوردن است، بسيار بزرگ است. بعدها گال اين نوع بررسى را به دوستان خود و تعداد زياد از افرادى که وضع روانى آنها روشن بود تعميم داد. با وجودى که در سال ۱۸۰۲ به گال دستور دادند که از ادامهٔ سخنرانىهاى خود در اين زمينه خوددارى کند، معهذا تعداد زيادى از مردم جذب نظريات و تحقيقات او شدند. يکى از پيروان او محققى بهنام اسپرزهايم (Spurzheim) بود که بهعنوان همکار او به سخرانى در آلمان پرداخت و سپس به اتفاق او در پاريس به سال ۱۸۰۷ سکنى گزيد. آنها به اين توافق رسيدند که نتايج تحقيقات خود را تحت نام هر دو انتشار دهند. ليکن به سال ۱۸۰۷، از يکديگر جدا شدند. گال جهت ادامه سخنرانىهاى خود در پاريس ماند، در حالىکه اسپرزهايم، سخنرانىهاى خود را در فرانسه، انگليس، و بالاخره آمريکا ادامه داد. اولين رسالهٔ عمده در فرنولوژى را گال با همکارى اسپرزهايم بين سالهاى (۱۸۱۰-۱۸۱۹) تحت عنوان زير منتشر نمود: Anatomie Et Physiologie Du Systéme Du Systéme Nerveux En Général, Et Du cerveau En Particulier, Avec Observations Sur La, Possibilité De Reconnâitre Plusieurs Dispositions Intellectuelles Et Morales De Morales De L'Homme Et Des Animaux Par La Configuration De Leur Têtes* * آناتومى و فيزيولوژى سيستم اعصاب بهطور کلى و بهخصوص مخ، همراه با مشاهداتى در مورد بازشناسى اوضاع عقلى و اخلاقى انسان و حيوان براساس شکل جمجمههاى آنها. در سالهاى (۱۸۲۲-۱۸۲۵) گال چاپ جديد و کاملاً تجديدنظر شدهاى را در اين زمينه تحت عنوان زير انتشار داد: Sur Les Fonctions Du Cerveau کتاب Anatomie Et Physiologie Du System Nerveux... خيلى علمىتر و محافظهکارتر از آن است که بسيارى از منتقدين فرنولوژى امروزه تصور مىکنند. اولين مجلد آن به ضميمه اطلسى که در سال ۱۸۱۰ به چاپ رسيد اختصاص به Systéme Nerveax En Général داده شده و شامل مشاهدات دقيق اعصاب، نخاع شوکي، مخچه و حواس پنجگانه بود. موضوع سه مجلد آخرى مربوط است به: Physiologie De Cerveau En Particuilier که بيشتر وارد فرنولوژى شده، گو اينکه گال اين واژه را هيچگاه بهکار نبرد. حتى بعضى از منتقدين فيزيولوژيست، اعتبار او را در پيشبرد آناتومى سيستم اعصاب به رسميت مىشناسند. گفته مىشود هنگامى که گال و اسپرزهايم رسالهٔ خود را در مورد علم جديد به انستيتو فرانسه در سال ۱۸۰۲ تقديم کردند ناپلئون مانع از آن شد که کوويه (Cuvier) که سمت منشى دائمى در علوم فيزيکى و رئيس کميته ارزيابى بود، گزارش مثبتى درباره آن به انجمن بدهد. يکى از دلايل عمده اين کار بىميلى ناپلئون در به رسميت شناختن پيشرفتهاى خارجىها بود. بعدها به سال ۱۸۲۱ که مدتها از جنگ واترلو گذشته بود، گال براى احراز عضويت آکادمى علوم (جانشين انستيتو) پيشنهاد شد، ليکن فقط يک رأى مثبت آورد. شخصيت و ساختار جديد فرنولوژى را اسپرزهايم (۱۷۷۶-۱۸۳۲) به آن بخشيده و همو بود که اين واژه را رايج نمود. گال بيشتر واژههاى سيماشناسى يا فيزيوگنومى (Physiognomy) و جمجمهشناسى (Craniology) را بهکار برد. اسپرزهايم بيشتر نقش يک مُبَلغ تا يک عالم را داشت. تأثير او بيشتر در اين زمينه بود که رابطه فرنولوژى را با صفات انسانهاى عادى و قابل احترام را مشخص کند تا با افرادى که در زندانها و دارالمجانين وجود داشتند. ظاهراً او بود که اهميت فرنولوژى را در رابطه با اجتماع شناخت و گال اين جنبه را از او آموخت. پس از جدائى او از گال، اسپرزهايم بسيارى از جزئيات اين نظريه را روشن کرده، توپوگرافى (Topography - نقشهکشى و طرحبردارى از بخشهاى مختلف بدن در اين زمينه از جمجمه. مترجم) کاملترى از جمجمه نمود، واژههاى جديدى ارائه داد و بالاخره مقالات و کتب متعددى نوشت که ضمن ارائه نظر خود به انتقادات مخالفان اين نظريه نيز پاسخگو باشد. او در شهر بوستن آمريکا درگذشت. واضح است که سه فرضيه اساسى در فرنولوژى گال و اسپرزهايم بهشکل بالقوه مستتر است. اولاً براى اثبات نظريه الزامآور است که ساختار بخش بيرونى جمجمه رابطهٔ توازى شکلى با قسمت داخلى و بهخصوص مغز داشته باشد. گال معتقد بود که اين ارتباط وجود دارد زيرا که ترکيب مغز در اوان زندگى شکل مىگيرد و جمجمه مجبور است در جهت شکل يافتن، خود را با آن تطبيق دهد. عقيده او در اين زمينه صحيح بهنظر نمىرسد زيرا که ضخامت قسمتهاى جمجمه بسيار متغير و بىنظم و تصادفى است. ثانياً جهت پذيرش اين ديدگاه لازم است باور کنيم که روان را مىتوان بهصورتى معنىدار و قانعکننده تجزيه و تحليل نمود و بخشها و وظايف مختلف را عملاً نشان داد. روانشناسى جديد هنوز نتوانسته است اين موقعيت را داشته باشد، ليکن گال براى اثبات نظر خود از نظريه قواى روانى مربوط به مکتب اسکاتلند استفاده نمود. گال از فهرستى که توماس ريد (Thomas Reid) و دوگلداستوارت (Dugold Stewart) تهيه ديده بودند، تجزيه روان را به سى و هفت قوه (Faculty) يا گرايش انجام داد. بالاخره در اين نظريه، فرضيه اصلى اين است که قوهها و قدرتهاى روان در بخشهاى مختلف مغز متمرکز شده و فزونى در هر قوه مرتبط با بزرگ شدن حجم مغز در آن نقطه است. برآمدگى مغز (و در آن قسمت از جمجمه که خود را با مغز تطبيق داده) نشاندهنده ازدياد قوه روانى در آن قسمت و کوچک شدن مغز نشانگر تقليل قدرت روانى است. فعاليت فرنولوژيستها بهطور کلى متمرکز بر مسئله اصلى همبستگى (بين بيرون و درون مغز - مترجم) بود و بايد اذعان کرد که اگر اين همبستگى يافت مىشد، ما به واقعيت بسيار مهمى دست مىيافتيم. اگر بعدها نشان داده مىشد که وضع بيرونى جمجمه ارتباطى با مغز ندارد، بههر حال لازم مىشد که رابطه شکل جمجمه با ماهيت مغز بهگونهاى روشن گردد. وجود نوعى همبستگى بين اين دو، آزمون خوبى براى اثبات نظريه تحليل روان مىتوانست باشد. اين روشها براى اثبات فرضيه اصلى به نظريه انتروپومتريستهاى امروزى بسيار ناکافى و ابتدائى بهنظر مىرسد زيرا که اگر ما بخواهيم به نتيجهاى که گال رسيد دست يابيم بايد گروهى از افراد را بهنحوى تصادفى و ”غير انتخابي“ برگزينيم و ”برآمدگىهاي“ سر آنها را اندازهگيرى نمائيم و سپس خصوصيات روانى آنها را نيز مستقلاً و بدون اينکه از وضع برآمدگىهاى جمجمه آنها اطلاع داشته باشيم بسنجيم و در آخر همبستگى آمارى بين اين دو را محاسبه کنيم. گال مىتوانست از اين روش، حتى بدون در دست داشتن رياضى جديد، همبستگى و يا فاکتور آناليز (تحليل عوامل) استفاده کند، ليکن فيزيولوژى در يک قرن قبل هنوز در مرحلهاى بود که تعيين ارزش مشاهده و بررسى پديدهها به علاقهمندى محقق تا معيارهاى شناخته شده و تأييد شده علمى بستگى داشت. همبستگىهائى که گال بهدست آورد و بعداً توسط اسپرزهايم اصلاح شد عبارت بودند از سى و هفت ”قوه“ (Faculties) روان که به تعداد مساوى از ”اعضاء“ (Organs) مغز مرتبط مىشدند که در صورت رشد مىتوانستند به بزرگ شدن جمجمه منجر گردند. براين اساس، جمجمه به سى و هفت قطعه همجوار تقسيم شد که بعضى بزرگ و برخى کوچک بودند. قدم بعدى ترسيم جدول رابطه اين قطعهها با قوههاى مغز بود. تحليل روان با تقسيمبندى قدرتها به عاطفى و عقلى آغاز گرديد که براى هريک نيز يک قسمت فرعى دوشاخهاى معين گرديد. يک دسته از قدرتهاى عاطفى شامل گرايشها از قبيل تخريبگرائي، مهرطلبى و کودکدوستي. تمام اينها در بخش پائينى عقب سر و در قسمت بالاى گوشها گرد آمده بودند. قدرتهاى ديگر عاطفى عبارت بودند از احساسات، احتياط، مهرورزى و اميد که در يک قست بالاى گرايشها، در پشت سر قرار دارد. قدرتهاى عقلانى همه در قسمت پيشانى قرار داشته و شامل قواى ادراکى مانند ادراک وزن، اندازه، رنگ، زمان و صدا مىشد. دو قدرت فکرى به نامهاى قياس و علتيابى در مرکز پيشانى وجود دارد. البته غير ممکن است که دلايلى براى اثبات اين ارتباطات بيابيم. مثلاً قسمتى که براى چسبندگى (که در گرايشها است) در اصل براساس رفتار دوستانه خانمى و همچنين براين اساس که مکان اين حالت در جائى است که وقتى دو نفر نزديک بههم مىنشينند سرهاى خود را بههم مىچسبانند (محل آن درست در قسمت پهلوى سر نزديک به وسط قرار گرفته). ليکن فرنولوژيستها از اين شواهد مشکوک قانونبندى نموده و ادعا کردند که چون اين وضع در تمام افراد يافت مىشود پس بايد اين نظريه را پذيرفت. توماس براون فيلسوف گفت که اين نظريه هيچگاه پذيرفته نخواهد شد، زيرا که هرکس قادر است به جمجمه نگاه کند. اسپرزهايم از اين گفته استفاده نمود و ادعا کرد که بههمين دليل بوده که اين نظريه اشاعه يافته است. جدى بودن عقايد فرنولوژيستها و نيز خطراتى را که در روش و نتيجهگيرىهاى آنان وجود داشت مىتوان از شرح حالى که يکى از فرنولوژيستهاى زمان حاضر درباره گال نوشته، پى برد. اين نويسنده، شرح حال را با تشريح مفصلى از شخصيت و جمجمه گال در رابطه با يک دوجين قوههاى او خاتمه مىدهد. او مىنويسد: اعضاء مهرطلبي، کودکدوستي، چسبندگي، جنگطلبى و تخريب همه در گال رشد يافته بود. اسرارآميز بودن او نيز بعدها افزايش يافت ليکن او هرگز از آن سوءاستفاده نکرد. او به قدرتهاى عقلى خود آنقدر واقف بود که براى رسيدن به مقاصد خود دست به شيادى نزند. با شناخت سطحى که از گال پيدا کردهايم ممکن است به اين نتيجه برسيم که فرضاً برآمدگى جنگطلبى در او بوده است. ممکن است فرض کنيم که ميل به تخريب نيز در او وجود داشته ولى بايد درنظر گرفت که اساس اثبات اين گرايش وجود آن در ”دانشجوئى که ميل به آزار حيوانات در او آنقدر بود که بالاخره جراح شد بود. |
فرنولوژى اسپرزهايم و گال
فرنولوژى اسپرزهايم و گال (بخش دوم) فرنولوژى جاذبهٔ فوقالعادهاى براى عموم مردم داشت. مهمترين و بزرگترين معمائى که براى انسان وجود دارد در درجه اول وجود خود او و در درجه دوم وجود ديگران است. در فرنولوژى بهنظر مىرسيد که انسان کليد اين معما را يافته است، کليدى که در آزمايشگاه علم ساخته شده و کاربرد آن بسيار ساده است. اين ديدگاه در واقع نوعى الهام علمى تلقى مىشد. بهعلاوه مردان متفکر زمان علاوه بر گال و اسپرزهايم نيز از آن جانبدارى مىنمودند. شايد مهمترين اين افراد جورج کمب (George Combe) (۱۸۵۸-۱۷۸۸) بود. او که يک اسکاتلندى بود پس از تحقير فرنولوژي، تحت تلقينات اسپرزهايم به آن گرويد، از سال ۱۸۱۷ تا زمان مرگ به سال ۱۸۵۸ از آن بهشدت پشتيبانى نمود. او درباره فرنولوژى بسيار نوشت و سخن گفت و همانند اسپرزهايم براى گسترش آن به آمريکا نيز سفر کرد. او نامزد رياست کرسى منطق در دانشگاه ادينبورگ بود گرچه براى تصدى اين سمت او را به نفع سرويليام هميلتون (Sir William Hamilton) کنار زدند. ”علم جديد“ در آمريکا و انگلستان شروع به گسترش کرد. در آمريکا برادران فالر (Fowler Brothers) در پيشبرد اين نهضت بسيار مؤثر بودند و انستيتو فرنولوژى تا سال ۱۹۱۲ نيز وجود داشت. در يک دوره، بيست و نه جامعه و چند مجله فرنولوژى در بريتانياى کبير وجود داشت. مجلهاى تحت عنوان The Journal of Phrenology در سال ۱۸۲۳ در ادينبورگ متولد و در سال ۱۹۱۱ در پنسيلوانيا از بين رفت. بدين ترتيب فرنولوژى براى يک قرن اشاعه يافت! البته اين نظريه هرگز در علم کاملاً پذيرفته نشد. در روزگار گال که حداقل احتمال علمى بودن آن مىرفت از سوى کسانى مانند سرچارلز بل، سرويليام هميلتون، توماس براون و دانشمندان بزرگ ديگر مورد مخالفت قرار گرفت. بعدها که دانش فيزيولوژى احتمال صحت آن را بهکلى مردود دانست، باز هم جاذبه عمومى خود را نگاهداشت ولى از طرف جوامع علمى کاملاً بىاساس و غيرقابل قبول تلقى مىشد. فرنولوژى خيلى سريع همان جايگاهى را که امروزه Psychic Research پيدا کرده بهخود اختصاص داد، بدين معنى که مردان علم به آن با شک و ترديد مىنگريستند، زيرا که اثبات نگاشته بود و براى رسيدن به مقصود خود از روشهاى غيرعلمى و تبليغات استفاده مىشد، ليکن در نهايت نيز اثبات قطعى عدم وجود آن نيز امکانپذير نبود. از نظر ما اهميت فرنولوژى در تأثيرى است که بر طرز تفکر علمى زمان خود نمود. در حالىکه بسيارى به صحت وجود همبستگى واقعى بين قوههاى روانى و برآمدگىهاى کاسه سر، شک داشتند، ولى از دو جناح بهخصوص حملات اصولى به اين نظريه مىشد. فيزيولوژيستها اعتقاد به رابطه قسمت بيرونى سر با محتوا و قوههاى درونى آن نداشتند و فيلسوفان نيز به تجزيه روان به قوهها که هريک داراى اعضاء جدا از يکديگر باشند اعتراض مىکردند زيرا که چنين برداشتى اصل وحدت روان را ناديده مىانگاشت. دکارت وظيفه اتصال بين روان و تن را به غده صنوبرى مغز محول نموده بود. زيرا که هر عضو مغز، عضوى مشابه خود را در قسمت ديگر داشت. حال بايد پرسيد که واکنش دکارت در اين مورد که سى و هفت عضو در مغز موجود و براى هريک نيز يک يدک مشابه وجود دارد چه مىبود؟ در قرن نوزدهم نظريه وحدت روان هنوز به اندازه کافى قوى بود که در برابر تجزيه و تحليل فرنولوژيک مقاومت نمايد و همانطور که ديديم درست بههمين دليل بود که در مقابل کوشش هلمهولتز جهت اندازهگيرى سرعت انتقال تکانه عصبى مقاومتهائى ايجاد شد. ديدگاه گال و اسپرزهايم نشاندهنده تأثير نظريهاى است که در عين حالى که غلط بود، ليکن آنقدر صحت داشت که سبب پيشرفت تفکر علمى گردد. صحت آن در وهله اول بهعلت تثبيت مغز بهعنوان ”عضو روان“ بود. اين باور باعث شد که گمراهى در جهت پژوهشها و پيشرفتهائى که منجر به ايجاد روانشناسى فيزيولوژيک گردد پيدا نشود و دست دانشمندان را در تحقيق در اين زمينه باز بگذارد. تا زمانىکه جايگاه روان در قلمرو حدسيات ماوراء طبيعت بود، هيچگونه روش علمى جهت مطالعه آن نمىتوانست ارائه شود ولى بهمحض کنار گذاشتن اين ديدگاه و استقرار بينش علمى به جاى آن، فيزيولوژى مغز و روان و فيزيک احساس، آماده پيشرفت شدند. کمک بزرگ ديگرى که فرنولوژى به علم نمود تأکيدى بود که بر موضعى بودن عملکرد مغز مىنمود. گرچه همبستگىهاى فرنولوژيک صحت نداشتند، ليکن بر اين اساس فکر دانشمندان متوجه اين امر شد که بهشکل منطقى قسمتهاى مختلف مغز بايد وظايف مختلف فيزيولوژيک و شايد پسيکوفيزيولوژيک داشته باشد. استقرار اين باور امرى بسيار بااهميت در علم بود. چگونگى رويکرد به اين مطلب اساسى در مباحث بعد بحث مىشود. خلاصه اينکه فرنولوژى نقش مبهم خود را بهعنوان علت و معلول جو فرهنگى (Zeitgeist) که از نظريه غيرعلمى دکارت درباره روان، دور و به مفهوم مادىتر فعاليتهاى نورونى نزديک مىشد، ايفاء نمود. در واقع مىتوان گفت که عدم صحت فرنولوژى فقط در جزئيات و نيز تعصبى که پيروان آن نشان مىدادند، بود. بارها اتفاق افتاده است که اهميت يک نظريه در پيشرفت علم در جنبهاى غير از آنچه که طرفداران آن متصور مىشدند، بوده است! |
اکنون ساعت 05:55 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3 می باشد. |
Powered by vBulletin Version 3.8.12 by vBS
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Free Persian Language By
Harfe rooz Ver
3.0