روانشناسی، روانکاوی، روانسنجی، روانپزشکی، مشاوره، مقالات و تست ها

روانشناسی، روانکاوی، روانسنجی، روانپزشکی، مشاوره، مقالات و تست ها (http://psychology.harferooz.com/index.php)
-   تاريخچه روانشناسي (http://psychology.harferooz.com/forumdisplay.php?f=258)
-   -   تحقيقات بل و ميولر در مورد انرژى‌هاى مشخص اعصاب (http://psychology.harferooz.com/showthread.php?t=2027)

goli 10-02-2011 11:04 AM

تحقيقات بل و ميولر در مورد انرژى‌هاى مشخص اعصاب
 



تحقيقات بل و ميولر در مورد انرژى‌هاى مشخص اعصاب (بخش اول)


نظريه انرژى‌هاى اختصاصى اعصاب، به قسمى که يوهانس ميولر آن را ناميد، مهمترين قانون در فيزيولوژى حواس در آن زمان بود. اين قانون به‌خصوص با نام ميولر مرتبط است زيرا که او بسيار درباره آن مطلب گفتنى داشت و بر اهميت آن تأکيد فراوان نمود و از اين لحاظ به حق، معروف به نظريه ميولر شناخته شده و آن را از نظريه‌هاى هلمهولتز در اين ارتباط، تفکيک مى‌نمايد. ولى مطالعات دقيق نشان مى‌دهد که در اين دکترين ميولر، حتى يک اصل جديد وجود ندارد و در واقع تمام مطالب مهم را قبلاً سرچارلز بل عرضه نموده بود و شکى نيست که بل خود به‌همان روشنى ميولر دربارهٔ اين مطالب مى‌انديشيد. به اين دلايل بعضى معتقد هستند که اين نظريه را بايد به بل و نه ميولر منسوب کرد. ولى اگر اين عمل انجام گيرد، منقدين خاطرنشان خواهند ساخت که اين دو اصل را قبلاً ديگران از قبيل ارسطو، دکارت و لاک سال‌ها پيش به شکلى بيان کرده بودند، زيرا در علم ما غالباً با تداوم روند تفکر روبه‌رو هستيم و اغلب مشکل است که ابداع‌کننده نظريه يا فکرى را به‌درستى مشخص نمود.

در اين مورد هم داده‌هاى کافى وجود داشت که نظريه مربوط به آن، قبل از قرن نوزدهم مشکل يافته بود. البته بل از اين جهت استحقاق انتساب به اين نظريه را دارد که با مشاهدات و روش‌ها و بينش‌هاى خود و نيز گرد‌آورى روش‌ها و بينش‌هاى مختلف، مفاهيم مربوط را روشن و معنادار نمود. اگر او آن اندازه تواضع نداشت و در مورد کارهاى خود تبليغ بيشترى نموده بود ممکن بود که اين قانون هم‌اکنون به نام قانون بل خوانده مى‌شد. ميولر به‌علت اينکه پس از بل آمد، استحقاق کمترى دارد ولى به‌هرحال او در نظم دادن و تشکل قانونمندانهٔ اين نظريه سهيم است.

البته پرواضح است که اگر به‌خاطر فعاليت‌هاى ميولر نبود بسيارى از وقايع در عمل رخ نمى‌داد. ميولر به اين نظريه شکل و فرمول شخصى داد. اين نظريه تقريباً ۲ درصد تمام يک مجلد از Hanclbuch او را شامل مى‌شود. او بود که اين تئورى را نامگذارى نمود و با آوردن اين نظريه در Handbuch به آن ارزش خاصى بخشيد که از ارزشمندى شخصيت او نشأت مى‌گرفت. مختصر اينکه گرچه او ممکن است مبتکر هيچ فکر جديدى در رابطه با اين نظريه نبوده باشد، ليکن او مهر تأييد يک مرجع علمى را بر آن زد. اگر اين امر واقع نمى‌شد، امکان داشت که نظريه کلاسيک شنوائى هلمهولتز به‌وجود نيامده و احتمالاً نظريه‌هاى هلمهولتز و هرينگ (Hering) را در مورد بينائى نداشته باشيم. هم‌چنين ممکن بود که کشف نقاط حسى در پوست نيز رخ نمى‌داد، زيرا که مبناى اين تحقيقات در همان نظريه به روشنى ارائه شده است.

يوهانس ميولر نظريه انرژى‌هاى اختصاصى اعصاب را تحت ده قانون شکل‌بندى نمود. براى خوانندهٔ امروزى که دشوارى‌هاى زمان ميولر را ندارد، اين قوانين تاحدى تکرارى به‌نظر مى‌رسد.


نداشتن آگاهى مستقيم نسبت به اشياء

اصل اساسى و محورى دکترين میولر( انرژیهای اختصاصی اعصاب) اين است که ما مستقيماً آگاهى نسبت به اشياء نداريم بلکه از عملکرد اعصاب خود آگاه هستيم. به‌عبارت ديگر اعصاب، واسطه‌هائى هستند بين اشياء درک شده و روان و بنابراين خصوصيات خود را بر روان (ذهن) ما تحميل مى‌نمايند.
فرضيه ميولر در اين زمينه چنين بود: ”احساس (منظور حس‌کردن است. مترجم) شامل دريافت اطلاعات حسى توسط مراکز حسى است. البته اين اطلاعات از کيفيت‌ها و شرايط بيرونى نبوده، بلکه از چگونگى عملکرد اعصاب حسى است.“ چگونگی آگاهی روان از دنیای بیرون موضوعى که حواس به فوريت دريافت مى‌کند، فقط وضع و حالتى است که در اعصاب رخ مى‌دهد که اين وضع را يا اعصاب، حس مى‌کند و يا احساسى است. که به برداشت بل نيز شبيه بود.

او مى‌گويد ”اين امر مورد قبول است که اجسام و تصوير آنها هيچ‌يک وارد مغز نمى‌گردند. در واقع غيرممکن است باور داشته باشيم که رنگ مى‌تواند از يک رشته عصب بالا رود و يا امواج صوتى از راه اعصاب به مغز رفته و در آنجا نگه داشته شود. بلکه مى‌توانيم فرض کنيم و اين فرضيه‌اى است مستدل که وقتى ما مى‌بينيم و مى‌شنويم و يا چيزى را مى‌چشيم، تأثيرى بيرونى را بر اعضاء اين احساسات دريافت مى‌نمائيم. آنچه که در مغز از اين تأثير منعکس مى‌گردد، نتيجهٔ تحريکى است که مثلاً در دستگاه چشم و يا مغز رخ داده که اين تحريک حاصل مستقيم محرک دريافت شده نيست، گرچه برداشتى است که با تحريک يک عامل بيرونى شروع شده است. فعاليت‌هاى مغز به‌وسيله ماهيت تحريکى محدود اشياء محدود نمى‌گردد، بلکه حدود عمکرد آن توسط اعضاء معدود حسى ما تعيين مى‌شود.“

در اينجا مى‌بينيم که مطلب جديدى دربارهٔ اين نظريه که سلسله اعصاب واسطهٔ بين جهان بيرون و مغز هستند وجود ندارد. اين ديدگاه توسط هروفيلوس (Herophilus) و اراسيس تراتوس (Erasistratus)، در ۲۵۰ سال قبل از ميلاد مسيح ارائه شده و از زمان گالن (۲۰۰ سال بعد از ميلاد) نظريهٔ شناخته شده و مشهورى بوده است. نظريه‌اى که اعصاب، طبيعت خود را بر روان تحميل مى‌نمايند نتيجهٔ جبرى ديدگاه مادى‌گرائي، رابطه بلافصل علت و معلول و نيز قبول مغز به‌عنوان عضو اصلى روان است.

گروهى از نظر معرفت‌شناسى (Epistemology آن رشته از فلسفه که به نقد و بررسى ماهيت، زمينه، حدود، معيارها و اعتبار دانش و معرفت انسان مى‌پردازد. مترجم)، اين اصول ميولر را ”ميوه ديدگاه انسان محورى (Anthropocentric) در فلسفه جديد از دکارت تاکانت“ مى‌دانند.

به‌نظر مى‌رسد که بل به‌طور ناخودآگاه تحت تأثير فلسفه سنتى عينى‌گرائى (Empiricism) انگليسى قرار گرفته بوده است. دقيقاً در همين رابطه بود که هارتلى (Hartly) در کتاب خود تحت عنوان ”بررسى روى انسان“ (Observation on Man) در (۱۷۴۹) نوشت ”ماده سفيد ميانى در مغز وسيله ارتباطى است که توسط آن انگاره‌ها (Ideas) به روان ارائه مى‌گردند. به‌عبارت ديگر هر تغييرى که در ماده (منظور ماده سفيد است. مترجم) داده شود، مرتبط است با تغييرى که در انگاره‌هاى ما رخ مى‌دهد. اشياء خارجى که بر حواس ما تأثير مى‌گذارند، در ابتدا خود را به اعصاب و سپس به مغز تحمل مى‌کنند که سبب ارتعاش اجزاء بى‌شمار و بسيار کوچک رابط ميانى مغز مى‌گردند.“

نظريه بل در مورد انگاره‌ها و گفته ميولر که ”اعصاب حسى فقط منتقل‌کننده خواص اشياء به مراکز حسى نيستند“ در دکترين کيفيات ثانوى (Secondary Qualities) لاک (۱۶۹۰) به‌وضوح مشهود است. لاک نوشت براى کشف ماهيت انگاره‌ها و تبيين هوشمندانه آنها لازم است بين انگاره‌ها و ادراکات در ذهن ما تفکيک به‌عمل آيد. ما آنچه به‌عنوان ادراک از بيرون مى‌گيريم، غالباً تصويرى مشابه عوامل بيرونى ايجادکننده آن در ذهن ما است. به‌همين طريق انگاره‌هاى ما تشابهات نسبى است از برداشتى که از دنياى بيرون داريم. در حالى که رابطهٔ بين انگاره‌ها از يک شيء و ادراک از آن در مورد کيفيات اوليه صادق است، ليکن در مورد کيفيات ثانوى صدق نمى‌کند.

لاک در اين‌ باره ادامه مى‌دهد که اين کيفيات در حقيقت قسمتى از خود اشياء نيستند، بلکه توانائى‌هاى آن اشياء هستند که توسط آنها، قادر هستند احساسات مختلف را در ما براساس کيفيات اوليه خود ايجاد نمايند. اين کيفيات ثانوى عبارتند از: حجم، شکل، حرکت و غيره که من آنها را کيفيات ثانوى مى‌نامم. حال اگر اشياء خارجى هماهنگى و اتحاد لازم را در ذهن ما پيدا نکنند، ايده‌ها يا انگاره‌ها به‌وجود نخواهند آمد، ولى در عين حال ما اين کيفيات را به‌طرز جداگانه‌اى از طريق حواس جداگانه درک مى‌کنيم. پر واضح است که بعضى از حرکات را اعصاب ما به آن بخش از مغز که مرکز حس کردن است، برده و در آنجا ايده يا انگاره خاصى که ما از آن داريم، ايجاد مى‌شود.


اختصاصى بودن انرژي

علاوه بر چگونگى رابطه اعصاب با روان انسان، اصل اختصاصى بودن انرژى است. وجود پنج نوع اعصاب فرض شده که هريک از آنها کيفيت خاص خود را بر روان انسان تحميل مى‌نمايد. ميولر در اين باب چنين مى‌گويد ”احساس شامل دريافت اطلاعاتى از بعضى کيفيات اعصاب حسى توسط مراکز حسى در مغز است و اين کيفيات اعصاب حسى همه با يکديگر متفاوت هستند و عصب هرکدام از اين حواس چگونگى انرژى خاص خود را دارا است. (اصل پنجم)“ او ادامه مى‌دهد که ”به‌نظر مى‌رسد که عصب هر حس فقط قادر به انتقال يک احساس اصلى بوده و توانائى انتقال احساس‌هاى مربوط به حواس ديگر را ندارد. (اصل ششم)“ در همين مورد بل مى‌گويد ”عملکردهاى روان به‌علت تعداد معدود دستگاه‌هاى حسى ما محدود است. اگر شبکيه همان حساسيت را به نور داشت که احساس لامسه در اثر داشتن اعصاب حساس‌تر دارد، انسان مداوم در رنج و درد مى‌بود. مفيد بودن آن از اين جهت است که حساسيت زياد به درد ندارد و قادر به انتقال هيچ پيامي، غير از وظيفه اصلى خود يعنى انتقال نور و رنگ به مغز، نيست. عصب بينائى همان قدر به لمس، کم حساسيت دارد که عصب لامسه به نور.

اصل اختصاصی بودن انرژی فقط اين مطلب را به اصل اول(نداشتن آگاهی مستقیم به اشیاء) اضافه کرد که چند کيفيت اختصاصى انرژى وجود دارد که تابع غيرقابل انتقال هر حسى است. در واقع در اين بيانيه ما مطلب جديدى که در دکترين اصلى ارسطو راجع به حواس پنجگانه ذکر نشده يا شده، مشاهده نمى‌کنيم. براى اثبات اين ادعا مى‌توانيم از ارسطو نقل قول مستقيم کنيم که مى‌گويد ”در هر بحثى از هرگونه ادراک حسى بايد از يک شيء قابل احساس شروع کنيم. اين شيء خاص بايد به‌گونه‌اى باشد که فقط توسط دستگاه حسى مربوط احساس گردد.

براى مثال رنگ شيء مخصوص ادراک بينائي، صدا مخصوص شنوائى و مزه اختصاص به چشائى دارد. در اين ميان فقط حس لامسه است که قادر به تشخيص چند کيفيت حسى است. حواس ديگر فقط حساسيت به اشياء خاص داشته و آنها در تميز اينکه محرکى رنگ است يا صدا فريب نمى‌خورند. خواص عمده اشياء قابل درک عبارت از اختصاصى و متناسب بودن آنها با دستگاه حسى خاص است. وظايف هريک از اين دستگاه‌هاى حسى اصولاً ارتباط نزديک با کيفيت‌هاى مذکور در اشياء خاص دارد. اگر هريک از حساسيت‌هاى حسى ما وجود نداشته باشد حتماً يکى از دستگاه‌هاى حسى در ما موجود نيست و يا کار خود را به‌خوبى انجام نمى‌دهد.“ اين نظريه ارسطو درباره حواس در بين عموم هميشه شايع بوده است. بايد توجه کرد که حتى براى حس لامسه قائل به کيفيتى چندگانه بود، نظريه‌اى که پيشگام اين کشف قرن نوزدهم بود که چند نوع انرژى اختصاصى در حس لامسه وجود دارد.


roya 10-02-2011 11:20 AM

تحقيقات بل و ميولر در مورد انرژى‌هاى مشخص اعصاب
 



تحقيقات بل و ميولر در مورد انرژى‌هاى مشخص اعصاب (بخش دوم)




انرژى‌هاى اختصاصى اعضاء مربوط به ماهيت شواهد علمى


دکترين انرژى‌هاى اختصاصى اعصاب مربوط به ماهيت شواهد علمى براى اثبات د و اصل نداشتن آگاهی مستقیم به اشیا و اختصاصی بودن انرژی است. اين اصل مى‌گويد که يک محرک واحد که بر اعصاب مختلف وارد مى‌شود سبب ايجاد کيفيت‌هاى مختلف متناسب با هر عصب مى‌شود و بالعکس محرک‌هاى متفاوت که بر يک عصب وارد مى‌شود همواره کيفيت خاص آن عصب را برمى‌انگيزد. ميولر سه قانون به اين موضوع اختصاص دارد که در اينجا به شکل مستقيم نقل قول مى‌شود: ”علت درونى واحدى در حواس مختلف احساسات مختلف را برمى‌انگيزاند، يعنى در هر حس، احساس مخصوص به‌خود آن را ايجاد مى‌کند. اختصاصی بودن انرژی“ ”علت واحد بيرونى سبب برانگيختن احساسات مختلف در هر حس که بستگى به کيفيت خاص عصب آن حس دارد، مى‌گردد. انرژیهای اختصاصی اعصاب مربوط به ماهیت شواهد علمی“ ”احساس‌هاى خاص هر عصب مى‌تواند در اثر تحريک چند عامل مشخص درونى و بيرونى برانگيخته، گردد. برابر بودن محرکهای درونی و بیرونی“ در حمايت از اين قوانين شواهد ساده و عينى بسيارى ارائه داد. براث مثال ضربه‌اى به سر ممکن است عامل کافى باشد براى ”ايجاد صدا در گوش“ يا ”پريدن برق از چشمان“ و يا ”ايجاد احساسي“ در شخص و يا ”فشار بر تخم چشم باعث پيدايش رنگ مى‌گردد.“

براساس شواهد جمع‌آورى شده توسط ميولر، يک تحريک الکتريکى مى‌تواند علت هريک از پنج احساس متفاوت در حواس مختلف گردد، در صورتى که هريک از اعصاب مربوط به آن حس خاص تحريک شود. ميولر در روشن‌ کردن اين امور شواهد کامل عرضه مى‌کند. پس به روشنى مى‌توان گفت که از بين علل مختلف، کيفيت احساسات بستگى به ماهيت علت محرک آن نداشته، بلکه بستگى به ماهيت و طبيعت عصبى که علت مذکور بر آن تأثير مى‌گذارد، دارد.

اگرچه بل شواهد علمى کمترى از ميولر براى اثبات اين نظريه داشت ولى به اندازه او به صحت آن اطمينان داشت. او مى‌گويد: ”اين موضوع بسيار جالب است که تأثيرى که بر دو عصب مختلف يک حس حتى با يک وسيله وارد مى‌کنيم، دو احساس کاملاً متمايز ايجاد مى‌نمايد و انگاره‌هاى حاصل فقط مربوط به عضو حسى است که بر آن تحريک وارد شده است. مثلاً وقتى که سوزنى به تخم چشم فرو بريم شخص احساس برق پريدن از چشم مى‌کند در حالى‌که اگر تخم چشم را از پهلو فشار دهيم، به ما ادراک رنگ‌هاى مختلف دست مى‌دهد. يا در حقيقت وقتى که ضربه‌اى به سر وارد مى‌شود چنين معنى مى‌دهد که احساس کردن بستگى به نوع عملکرد عضوى است که مورد اصابت قرار گرفته و نه تأثير محرکى که به عضو بيرونى وارد شده، زيرا که لرزش حاصل از ضربه باعث ايجاد صداى زنگ در گوش و پيدايش برق در چشم شده در حالى‌که در واقع نه نورى و نه صدائى وجود دارد“. حتى به نظر بل احساس بساوائى و چشائى زبان را مى‌توان با تحريک مکانيکى آن تميز داد.
اين استنتاجات در آن زمان حاصل بعضى تکنيک‌هاى جديد و نيز به‌کار بردن عقل سليم بود. در گروه اول تکنيک عمل چشم توسط بل و ساير آزمايش‌هائى که در رابطه با تحريک الکتريکى حواس انجام شد، قرار مى‌گيرد. مانند مشاهدات ماژندى که با تحريک شبکيه چشم، عصب گوش و عصب چشائي، هيچ نوع دردى مشاهده نمى‌شود و آزمايش تورتوال (Tourtual) که برش‌دادن در عصب چشم باعث ايجاد نور شديد در ادراک بصرى انسان مى‌گردد. البته ميولر خود به قدمت اين نظريه معتقد بود. او اعتقاد داشت که حتى افلاطون معتقد بود که عوامل ديگر غير از نور قادر به ايجاد حس روشنائى و رنگ در چشم هستند.

او در اثبات اين نظريه از ارسطو نيز نقل قول نموده و متذکر شد که اسپينوزا (Spinoza) مشاهده کرد که رنگ‌ها پس از خيره شدن به آفتاب هنگامى که ديگر به نور آن نمى‌نگريم نيز دوام دارند. تاريخدان ديگرى از اين نيز پافراتر گذارده و ادعا مى‌کند که ارسطو اين واقعيت را در آن زمان مى‌دانسته که احساس نور و روشنائى ممکن است در اثر تحريک عامل مکانيکى نيز ايجاد گردد.

کمک بل و ميولر به اين تئورى در واقع در همين نکته نهفته است. مدت‌ها قبل از آنها دلايلى مبنى بر استقلال و جدائى محرک‌ها از کيفيت حواس وجود داشته ليکن اين شواهد پراکنده، محدود، و اتفاقى بود. اين دو دانشمند تمام اين شواهد و دلايل را جمع‌آورى نموده و دلايل جديد به آن افزوده و بعضى از اين شواهد نيز براساس معيارهاى علمى و آزمايشى به‌دست آورده شد.


برابر بودن محرک‌هاى درونى و بيرونى


اگر اين دکترين را به ترتيب اولويتى که تاکنون براى آن قائل شديم در نظر بگيريم، نکته چهارم امرى بديهى است. اين نکته فقط شامل تأکيد بر برابر بودن محرک‌هاى بيرونى و درونى است، اين نکته از آن جهت براى ميولر اهميت داشت که مرکزيت روان در مغز به تازگى مورد قبول قطعى قرار گرفته بود و اگر جايگاه روان محدود به مغز نمى‌گشت، مى‌شد تصور کرد که شرايط درونى قادر هستند مستقيماً بر روان، بدون واسطه‌گرى اعصاب، تأثير گذارند.
بدين ترتيب ميولر اولين قانون خود را به اين نکته اختصاص داد که عوامل بيرونى قادر به ايجاد هيچ نوع احساسى که عوامل درونى نتوانند آنها را ايجاد نمايند نمى‌باشند. هر دو اينها تغييرات مشابهى در وضع و شرايط اعصاب ايجاد مى‌کنند. به‌همين دليل او قوانين دوم و سوم مذکور در بالا را تغيير داد تا اينکه بتواند به شکل جداگانه‌اى با عوامل درونى و بيرونى برخورد کند.

بل براين نکته تأکيد ننمود زيرا براى او از بديهيات بود که فقط مغز عضو روان است. او مى‌گويد: ”تمام انگاره‌ها از مغز نشأت مى‌گيرند. فرآيند ايجاد آنها تأثيرى از دوردست به‌وسيله يک محرک در نقاط انتهائى اعصاب حواس است.“ تمام تاريخ اين ديدگاه که مغز مرکز و جايگاه روان است زمينه‌ساز ايجاد اين نظريه است. هنگامى که اين امر استقرار يافت، مطرح کردن آن موضوعى تکرارى شد، گرچه ميولر سعى کرد از تکرارى بودن آن دورى کند.


چگونگى آگاهى روان از دنياى بيرون


اگر بگوئيم که روان مستقيماً فقط از وضع و جرياناتى که در عصب مى‌گذرد آگاه است، اين سؤال مطرح مى‌گردد که پس چگونه او از دنياى بيرون آگاهى مى‌يابد. سؤالى که مسئله بنيادى و اساسى دانش است. پاسخ ميولر به اين سؤال در وهله اول در شناخت رابطه بين اعصاب و جهان بيرون نهفته است.

اعصاب مانند هر عضو ديگر رابطه مسلمى با اشياء بيرونى دارد. فقط اشيائى که داراى ساختار و کيفيت خاصى هستند برروى اعصاب تأثير مى‌گذارند وگرنه چنين نخواهد شد. مثلاً بديهى است که چشم نور را ادراک و نه لمس مى‌کند. ممکن است استثنائاً محرک لامسه را نيز درک کند ولى به‌صورت رنگ خواهد بود.

در مورد حواس ديگر نيز اين قاعده صادق است. طريق بيان اين نکته به‌وسيله ميولر بدين قرار بود که: ”به علت اينکه اعصاب حواس، اجسام مادى هستند و در نتيجه تحت تأثير حرکت، الکتريسيته و گرما، تغييرات شيميائى مى‌يابند لذا اين تغييرات را که در اثر عوامل خارجى در آنها ايجاد شده چه از وضع خود و چه از شرايط عوامل بيرونى به مراکز حسى مغز اطلاع مى‌دهند.

بنابراين اطلاعاتى که به مغز راجع به شرايط بيرون از هر عضو حسى مى‌رسد، بستگى دارد به خصوصيات آن عضو و در هر حس متفاوت است. (اصل هشتم)“ ميولر همچنين از ”تحريک‌پذيرى مشخص“ دستگاه‌هاى حسى صحبت مى‌کند. اين اصطلاح را او ازگليسون (Gllisson) که مفهوم تحريک‌پذيرى عضلات را مطرح کرده بود، وام گرفته بود (۱۶۷۷). اين مفهوم را بعدها هالر (Haller) رايج نمود.

برخورد بل با اين مسئله تقريباً با همان دقت انجام گرفت. او گفت که انکارهائى که در مغز نشأت مى‌گيرند، مستقيماً حاصل تغيير يا عملکرد دستگاه حسى است که قسمتى از مغز را اشغال نموده است. بخش‌هاى پيرامونى اعصاب حواس هرکدام به برخى از کيفيت‌هاى خارجى حساس هستند و مابين تأثير بيرونى بر حواس و عملکر اعضاء داخلى بدن ارتباطى برقرار مى‌شود که به‌وسيله آن انگاره‌‌هائى ايجاد مى‌شوند که ارتباط پايدار و دائمى با کيفيت عوامل مادى و محرک اطراف ما دارند.

در اينجا بايد توجه کنيم که اين برداشت از چگونگى ادراک صحيح از اشياء بستگى به مفهوم تحريک‌پذيرى مشخص (specific Irritability) و يا آن شکل که شرينگون آن را به سال ۱۹۰۶ ناميده تحريک‌پذيرى کافى (Adeqauate Stimulation) دارد. پرواضح است که چشم بايد نور را درک مى‌کند، گوش صدا، پوست لمس و فشار را و غيره. فشار و لمس کردن در حقيقت يک محرک ”غيرکافي“ (Inadequate) براى چشم نيست بلکه محرکى ”ناکافي“ (Less Adequate) براى آن حس است. به‌همين طريق صدا را مى‌توان لمس کرد ليکن، فشار بسيار راحت و سريعتر لمس مى‌گردد. به‌عبارت ديگر به علت اينکه ارتباطى مداوم و کافى بين محرک و عصب وجود دارد، لذا ما اشياء را عمدتاً آن چنان درک مى‌کنيم که اعصاب به ما القاء مى‌نمايند. اگر محرکى غيرکافى در ادراک رخ دهد، نتيجه آن خطاى ادراک (Illusion) خواهد بود.


بدين ترتيب بود که دکترين ميولر مسئله قديمى ادراک فيلسوفانى مانند لاک را که به‌علت کيفيات اوليه اشياء مى‌دانستند، به اين صورت تشريح نمود که ادراک بستگى دارد به رابطه کنشى مشخص و خاصى که بين واقعيت شيء و ادراک آن توسط عضو حسى خاص دارد و اين دو نيز الزاماً هميشه مرادف يکديگر نيستند. اين دکترين نه تنها پيشگام ”نظريه محرک کافي“ شرينگون بود، بلکه فرضيه ايزومورفيزم* مکتب گشتالت را نيز پيش‌بينى نمود.
* Isomorphism تشابه يک به يک و توازى دقيق بين ميدان‌هاى تحريکى در مغز و مضامين تجارب آگاهانه و ادراکات بيرونى است. مثلاً اگر ما دو شيء بيرونى را از لحاظ اندازه متفاوت درک مى‌کنيم، ميدان‌هاى تحريکى در مغز نيز تفاوت‌هاى موازى در اندازه دارند.


roya 10-02-2011 11:27 AM

تحقیقات بل و میولر درمرد انرژی های مشخص اعصاب
 



تحقیقات بل و میولر درمرد انرژی های مشخص اعصاب(بخش سوم)



قرارداشتن جايگاه اين انرژى مشخص اعصاب در دو انتهاى عصب


حال سؤالى که باقى است اين است که آيا جايگاه اين انرژى مشخص اعصاب در دو انتهاى عصب قرار دارد؟ ميولر پاسخ معينى براى اين سؤال نداشت. او چنين نوشت: ”معلوم نيست که علت عمدهٔ يک ”انرژي“، به‌خصوص عصب يک حس در خود عصب قرار دارد و يا در بخشى از مغز و يا نخاع شوکى که به آن متصل است. ليکن آنچه که مشهود است اين است که بخش مرکزى اعصاب که در مخ تجمع دارد، داراى تحريک‌پديرى خاص خود، مستقل از قسمت‌هاى پيرامونى رشته‌هاى اعصاب که ارتباط با بخش‌هاى پيرامونى دستگاه‌هاى حس را دارند، مى‌باشند.“ (اصل هفتم)

بل به اين نکته توجه کرد که ”هيچ دليلى براى اثبات اينکه حس کردن در بخش مرکزى اعصاب بيش از قسمت پيرامون آن صورت مى‌گيرد، وجود ندارد، ليکن وقتى تنه عصب بريده‌شده‌اى را لمس کنيم به‌نظر مى‌رسد که درد حاصل از آن در بخش بريده شده انتهائى است.“ قبلاً نيز اين نظريه بل را آورديم که معتقد است که ”تمام انگاره‌ها از مغز نشأت مى‌گيرند“ و اينکه ”آنها نتايج مستقيم تغييرات عملکرد دستگاه حسى مربوط هستند که بخشى از مغز را شامل مى‌شود.“

اين متمم به دکترين فوق اهميت داد. زيرا که جايگاه انرژى عصبى اختصاصى را در مغز قرار داد. تحريک بخش‌هاى انتهائى اعصاب بريده شده نشان مى‌داد که کيفيت اختصاصى بودن در اعضاء حسى و يا در قسمت‌هاى پيرامونى رشته‌هاى عصبى نيست.

حال اگر اين امر در بخش‌هاى پيرامونى صورت نگيرد، فرض بر اين مى‌شود که در بخش مرکزى نيز انجام نمى‌شود و لذا با روش حذفى چنين نتيجه‌گيرى مى‌شود که بايد در ترمينال مرکزى رخ دهد. اين نظريه بلافاصله در تحکيم نظريه کسانى که به موضعى بودن کنش‌هاى مغزى معتقد هستند، مؤثر واقع شد. از اين مرحله تا اعتقاد به وجود مراکز حسى جدا براى حواس پنجگانه قدمى بيش نبود. ولى چنين اعتقادى در آن زمان زياد مورد اقبال واقع نشد زيرا که بسيار شبيه نظريه فرنولوژى بود. اما با پيدايش تدريجى ”فرنولوژى جديد“ که به‌دنبال فعاليت‌هاى فريتش و هايتزيگ (۱۸۷۰) هويدا شد، علم آماده پذيرش وجود چنين مراکزى شد و درصدد يافتن دلايل علمى و به‌خصوص آزمايشگاهى براى اثبات نظريهٔ موضعى بودن عملکرد مغز برآمد.


قدرت انتخابى بودن عملکرد روان در برابر انرژى‌هاى اختصاصي

لازم است بيان شود که ميولر در آخرين قانون خود قدرت انتخابى بودن عملکرد روان را در برابر انرژى‌هاى اختصاصى مورد بحث قرار داد. اين نقطه‌نظر نشان مى‌دهد که تا چه اندازه ميولر در پيگيرى و تکميل مطالب علمى کوشا بود.

او معتقد بود که روان ”نفوذ مستقيم بر احساسات“ (Sensations) دارد، بدين معنى که به آنها شدت (Intensity) و در نتيجه ارجحيت بدهد، يعنى اينکه ما قادر هستيم به يک قسمت از ميدان بصرى به قيمت نديده گرفتن بخش ديگر ارجحيت دهيم، همين منوال در حس شنوائى و يا چشائى نيز صورت مى‌گيرد.“ به‌علاوه روان ”هم‌چنين قدرت تفويض فعاليت بيشتر به يک حس را دارد.“ البته گزينش (Selection)، توجه (Attention) و تصميم‌گيرى (Determination)، مسائل دائمى در روانشناسى بوده و هستند. اين نکته جالب توجه است که ميولر فيزيولوژيست نتوانست از طرح اين مطلب خوددارى کند ولى از جهتى شايد بتوان ميولر را يکى از روانشناسان فيزيولوژيک اوايل قرن نوزدهم دانست زيرا که عنوان يکى از هشت بخش عمده Handbuch، ”در باب روان“ (Of The Mind) است که بحثى در مورد حواس و حرکات نمى‌کند، بلکه موضوع مورد توجه ”فرآيندهاى عالى روان“ است.

همان‌طور که در مورد دکترين‌هاى با طيف گسترده و جزئيات زياد متداول است، نظريه ميولر آماج انتقادات قرار گرفت که در اين ارتباط از جانب افرادى مانند لوتزي، اي.اچ. وبر و سايرين ايراد وارد شد. آنچه که بيشتر در اين رابطه مورد انتقاد واقع گرديد، شواهد و دلايل عينى بود که جهت حمايت از اين نظريه ارائه شده بود. بعضى از داده‌ها قابل تأييد نبوده و ماهيت واقعى آنها مورد ترديد بود.

مثلاً با وجود تأکيدى که بر مؤثربودن محرک‌هاى نامناسب (Inappropirate Stimuli) در ايجاد ادراک در اين نظريه شده بود بعداً روشن شد که اغلب محرک‌هاى نامناسب کاملاً ناکافى هستند. پرواضح است که نور هيچ‌گاه محرک مناسب براى شنيدن نيست و اينکه گرما و سرما باعث بينائي، شنوائى و بويائى نمى‌گردند و محرک‌هاى چشائى و بويائى کاملاً براى ايجاد ديدن و شنيدن کافى نيست. اگر اين محرک‌ها کافى بودند، خطاى ادراک به‌قدرى معمول مى‌شد که به ادراک واقعيت به‌شکل جدى آسيب وارد مى‌شد.

اين‌گونه انتقادات سبب از بين رفتن دکترين اصلى که تا حد زيادى بر همين داده‌ها متکى است، نمى‌گردد. البته کمى که اين نقدها کردند، اين بود که نشان دهد، تميز بين محرک‌هاى مناسب و نامناسب امر ساده‌اى نيست.
اگر فشار يک ميله فلزى بر عصب حس لامسه، ايجاد حس لمس و بر عصب حس چشائى باعث تحريک ذائقه مى‌شود، مع‌هذا دليلى وجود ندارد که باور کنيم، اين تفاوت جز به‌علت اينکه ميلهٔ فلزى سخت و سنگين فشارى را وارد کرده، دليل ديگرى داشته باشد، همان‌طور که فشار يک حبه قند بر پوست، احساس لمس ايجاد مى‌کند.

اگر گاهى صداها را لمس مى‌کنيم فقط به اين دليل است که از امواج ساخته شده‌اند و از اين نظر محرک‌هاى مکانيکى محسوب مى‌گردند، علاوه بر اينکه محرک‌هاى صوتى نيز هستند. به‌عبارت ديگر تمام بحث درباره موضوع محرک‌هاى ”ناکافي“ منعکس‌کننده نظريه متداول آن زمان است که معتقد بود، اعصاب به‌شکل دقيق تمام خصوصيات و کيفيات اشياء جهان بيرون را به مغز انتقال نمى‌دهد بلکه فقط رونوشت شبيه به اصل آن اشياء را به مغز منتقل مى‌نمايد. اين انتقادات که دکترين مزبور در اصل چيزى غير اين واقعيت نيست که يک عصب خاص اگر تحريک گردد کيفيت احساسى را نشان مى‌دهد که مربوط به ساختار خاص عصبى آن باشد را روشن نمود. موضوع ”محرک کافي“ مسئله ديگرى را مطرح مى‌کرد و آن عبارت از طبيعت فيزيکى محرک‌ها و تأثير آنها بر اعصاب و حواس بود.

لوتزى و منقدين ديگر ميولر، چنين بحث مى‌کردند که اعصاب حواس جملگى شبيه بوده و داراى انرژى‌هاى مختلف و متفاوتى نيستند. البته اين انتقاد نسبت به نظريه ميولر که کيفيت انرژى خاصى را براى هر عصب قائل بود تا تفاوت آنها به سبب شرايط مکانى خاص آنها، در پايانه مرکزى اعصاب صحيح از آب درآمد. ميولر در اين مورد به اندازه کافى دورنگر نبود، او خود را متمرکز بر عملکرد رشته‌هاى عصبى و تحريک‌پذيرى خاص آنها نموده بود و به اهميت مراکز پايانى آنها در مغز توجه نکرد. ما اکنون به اين واقعيت رسيده‌ايم که اساس عملکرد دستگاه اعصاب براساس تفاوت در کيفيت انرژى و يا ماهيت و طبيعت يک عصب منتقل‌کننده نيست، بلکه براساس تأثيرات کنش متفاوتى است که يک نرون بر نرون بعدى مى‌گذارد. ما مى‌دانيم که تفاوت‌هاى کيفى حسى در تحريک‌پذيرى رشته‌هاى عصبى نبوده، بلکه در تأثيرى است که آنها در مراکز مغزى دارند.



اکنون ساعت 09:23 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3 می باشد.

Powered by vBulletin Version 3.8.12 by vBS
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.

Free Persian Language By Harfe rooz Ver 3.0