نمایش پست تنها
قدیمی 04-10-2011, 02:22 PM   #1
سیب
(کاربر تازه وارد)
 
سیب آواتار ها
 
تاریخ عضویت: Oct 2011
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1
Sigh همه ی زندگیم شده دروغ.... کمکم کنید خلاص شم

سلام. من تازه عضو این سایت شدم. از شدته بدبختی داشتم تو نت دنبال مشاوره میگشتم که خدارو شکر اینجارو پیدا کردم...

نمیدونم جای طرح کردن مشکلم اینجاس یا نه اما جای بهتری پیدا نکردم براش...

من یه دختر 26 ساله هستم....روابط خانوادگیم افتضاحه... پدرم انقد بی مسئولیته که فک نکنم جز اسمم چیزی ازم بدونه.... مادرم هم یه زن بد اخلاق دیکتاتوره که همه ی زندگیش دعوا و زور گوییه... هیچ وقت بهش نزدیک نبودم... بدبختی من خطای احمقانه ای هستش که توی روابط اجتماعیم انجام دادم.... از وقتی یادم میاد من هیچ حرفی نداشتم با کسی بزنم.... برا همین یه مشت دروغ در مورد خودم سر هم میکردم که مورد پذیرش دیگران باشه... میگفتم مریضم میگفتم یکی عاشقم شده و....... این موضوع از دوران راهنمایی شروع شد و با بزرگتر شدنه من دروغام هم رفته رفته مجبور شدم بزرگتر کنم...... اوایل از اینکه با این حرفای ساختگی توی جمع مورد پذیرش قرار میگیرم راضی بودم.... اما الان خیلی به مشکل خوردم... از طریق یه انجمن ایترنتی با عده ای دوست هستم تعدادی دختر و تعدادی پسر.... اوایل همه حرفامو باور کرده بودن اما رفته رفته اعتمادشون کم شده.... زمزمه هایی شده از اینکه من دروغ میگمو حرفامو باور ندارن.... من دوستامو دوس دارم دوستام تنها کسایی هستن که دارم .... نمیخوام آبروم بره.... نمیخوام از دستشون بدم.... خواهش میکنم کمکم کنید... خواهش میکنم.... بخدا من هدفم از دروغام اذیت کردنه دیگران نبوده....من فقط میخواستم بهم توجه کنن... محبت کنن برا همین در مورد یه سری بیماری بهشون دروغ گفتم... اوایل نگرانم میشدن اما الان دیگه نه.... حس میکنم بهم شک کردن.... عصبی شدم .... همش استرس دارم.... حالم خیلی بده.... تروخدا بگین چطوری جبران کنم.... من توی زندگیم هیچ وقت محبت ندیدم... نه از مادرم نه از پدرم.... نذارین دوستامو از دست بدم.... حتی اگه میتونستم بهشون راست بگم بخدا میگفتم اما نمیشه....چی کار کنم خریت کردم.... اشتباه کردم.... پشیمونم بخدا.... چن بار حتی زد به سرم خودمو خلاص کنم.... فقط از خدا میترسم و عذاب اون دنیا وگرنه توی این دنیا هیچ دلخوشی واسه موندن ندارم.... هیچ کسو ندارم... اگه این چنتا دوستم از دست بدم بخدا راهی برام نمیمونه جز خودکشی....

این وحشت من از لو رفتن دروغام باعث شده یه حالت هیستریک پیدا کردم وقتی با هرکدومشون حرف میزنم رو حرفاشون زیادی حساس شدم... کوچکترین کلامی از اونا باعث میشه من ازشون بپرسم چیه نکنه باور ندرای حرفمو... همین باعث شده ازم بدشون بیاد.... همشون میگن تو خیلی حساسی .... تو زود رنجی....

بخدا از زندگی سگی یی که دارم خسته شدم...درسم تموم شده کار نیست... خانوادم اعصابمو خورد کردن همش دعوا دعوا دعوا.... هیچ نقطه ی روشنی توی زندگیم نیست.... فقط دلم میخواد بمیرم... از خدا فقط همینو میخوام که منو ببره... دیگه خسته شدم.... نمیدونم تونستم حرفامو کامل کنم یا نه... خواهش میکنم بهم کمک کنید.... وضعم خیلی ناجوره....
سیب آنلاین نیست.   پاسخ با نقل قول