نمایش پست تنها
قدیمی 31-01-2011, 09:35 AM   #1
amir_65
(کاربر تازه وارد)
 
amir_65 آواتار ها
 
تاریخ عضویت: Jan 2011
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 5
amir_65 به Yahoo ارسال پیام
Clap كهن الگو و انگاره كهن الگويى

كاركرد كهن‏الگو در مقام اندام روان ناآگاه جمعى
نوشته رِنالدو ج. ماديورو و جوزف ب. ويلرايت
ترجمه بهزاد بركت

يونگ براى توصيف نوعى صورتبندى اوليه كمابيش يكدست از ساحتِ كهن الگويى روان، در ابتدا طيفى از اصطلاحات، از جمله صورت ازلى را به كار مى‏بُرد، امّا در 1919 براى اولين‏بار از واژه كهن الگو استفاده كرد. از آن زمان تا پايان عمر، تلاش براى كشف جنبه‏هاى ناشناخته و توضيح نقش ضمير ناآگاه جمعى ــ يا به تعبير نهايى او، روان عينيت‏يافته ــ در روند تكامل انسان، كانون توجه كارهاى نظرى و فعاليتهاى بالينى‏اش قرار گرفت.
يونگ، موضع فكرى فرويد را، نه‏چندان مورد چند و چون قرار داد، نه انكار كرد و نه با فرا رفتن از آن جايگزينى برايش ارائه كرد، بلكه از بدو فعاليتهايش اين موضع را گسترش داد و عمق بخشيد. احساس او اين بود كه آراى همكارش دقت لازم را دارد اما آن‏گونه فراگير نيست كه به نحو مناسبى كاركردهاى پيچيده ذهن را توصيف كند. از ديدِ او تأكيد فرويد بر اهميت انحصارى جنسيت و باور جبرى به اصالت فردىِ موجوديت روانى ـ زيستى، قابل دفاع نبود.
در پرتو رويكرد متوازن يونگ به روان، كلايد كلوك هون مردم‏شناس، نظر تأمل‏برانگيزى دارد كه در اينجا به اجمال به آن مى‏پردازيم. او مى‏نويسد: هر آدمى، از بعضى جهات، همانند همه آدمهاست، همانند بعضى از آدمهاست، همانند هيچ كس نيست. اين گزاره، به نحوى خاص به ما كمك مى‏كند تا روانشناسى مبتنى بر آراى يونگ و نيز مفهوم كهن الگو را در چشم‏انداز مناسبى قرار دهيم. هرچند يونگ هرگز اهميت فرهنگ و متغيرهاى منحصر به تاريخچه زندگى شخصى را در تكوين موجوديت فرد انكار نكرد، با عطف توجه به ميراث سير تكامل انواع و وحدت روانى نوع انسان، بيشترين نقش را در پيشبرد روانكاوى داشت. مبناى احتجاج كل‏نگر يونگ اين بود كه بدون لحاظ كردنِ نفوذ متقابل نيروهاى اجتماعى ـ فرهنگى، شخصى و كهن‏الگويى (فراشخصى)، امكان درك روان و ضمير ناآگاه پديد نخواهد آمد. كتنِر (Ketner) ، با توجه به رويكرد يونگ به گزاره كلوك هون، اشاره‏اى شايسته دارد: «در يك كلام، نحوه عملكرد كهن الگو چنين است: يك مضمون اصلى، الگوهاى قابل شناختِ تغييرات، و تحوّلى خاص و منحصربه‏فرد در يك مورد مشخّص.»
حال كه به اجمال دانستيم كه يونگ چگونه، در چه زمان و چرا به اهميت روان فراشخصى پى بُرد، مى‏توانيم با دقت بيشترى به مسايل مربوط به ماهيت كهن‏الگو و زمان كاركرد واقعى آن بپردازيم. بر اساس مبانى نظريه يونگ، ذهن بشر به هنگام تولد، لوحى سفيد نيست، بلكه يك طرح اوليه كهن‏الگويى در ساختمان مغز انسان موجود است. بحث در باب آن دسته از دستاوردهاى زيست‏شناسى نوين كه به نظريه كهن‏الگوها مربوط مى‏شود ما را از موضوع اين مقاله كاملاً دور مى‏كند؛ با اين حال روشن است كه چنين تلاشى بايد پژوهشهاى صورت‏گرفته در مورد دستگاه كنارى، نيمكره‏هاى راست و چپ مغز، ژنتيك رفتارى جديد، نحوه گزينش طبيعى و جهش پلاسماى تخمك از ديدگاه دانشمندان امروز را مورد توجه قرار دهد، ضمن آن‏كه انتظار مى‏رود اين تحقيق آشكار سازد كه كهن‏الگوها، يا همان استعدادهاى موروثى براى آگاه شدن از وضعيتها و نگاره‏هاى نوعى يا تقريباً همگانى، ملزم به هيچ اصلِ «رمزآميز»ى نيستند. در عين حال مى‏توان كهن‏الگو را نوعى «نظام آمادگى» دانست كه به نشانه‏هاى محيطى واكنش نشان مى‏دهد، هسته‏اى پويا از نيروى روانى متمركز كه آماده است تا به صورت يك سرشت ـ انگاره و يك عنصر ساختارى مينُوىِ خودسامان، بيرون از حوزه ادراك «خود» فعليّت يابد. «فورد هَم» در مسير ارائه تعريفى عميقتر از كهن‏الگو گام ديگرى برمى‏دارد:
هرچند كهن‏الگوها در اشكال نمادين پيچيده‏شان، يعنى در روءيا، خيالپردازى، اساطير و دين، به كرّات مورد مطالعه قرار گرفته‏اند، جوهره دستاورد فكرى يونگ آن است كه كهن‏الگو يك موجوديت روان‏تن است كه دو جلوه دارد: يك جلوه با اندامهاى جسمى، و جلوه ديگر با ساختارهاى روانى ناآگاه و بالقوه ارتباط تنگاتنگ دارد. موءلّفه جسمى سرچشمه «سائقهاى» شهوانى و پرخاشگر است، و موءلّفه روانى خاستگاه اَشكال خيالپردازانه‏اى است كه كهن‏الگو به واسطه آنها در ضمير ناآگاه بازنمودى ناقص مى‏يابد.
هرچند در آغاز، انگاره‏هاى كهن‏الگويى در كانون توجه يونگ بود، به تدريج، الگوهاىِ عواطف و تمايلات «خاص هر نوع» را نيز مدّ نظر قرار داد. دريافت ويراسته و تكامل‏يافته يونگ از كهن‏الگو مستلزم يك تمايز اساسى است، تمايز ميانِ صورت بنيادى كهن‏الگو و انگاره كهن‏الگويى. توجه به اين تمايز اهميت بسيار دارد، زيرا با خلط اين دو دستاورد نظرى، سهم يونگ در روانكاوى نه تنها به غلط فهم شده، بلكه بازنمودى نادرست پيدا كرده است. از جمله تبعات اين درك نادرست، اين دريافت است كه ما مضامين مبتنى بر انگاره‏ها يا تصاوير ذهنى را به ارث مى‏بريم. هرچند يونگ هرگز اين امكان را مطلقاً مردود ندانست، ممكن نبود بر دريافت مطلقاً لاماركىِ فرويد از «حافظه نژادى» صحّه بگذارد.
صورت بنيادى كهن‏الگو: كهن‏الگوها، تصورات يا انگاره‏هاى موروثى نيستند بلكه ممكناتِ ماتقدم‏اند.
براى يونگ، «انگاره ازلى» يا «صورت بنيادى كهن‏الگو» ــ كه متعلّق به ژرفترين لايه ضمير ناآگاه است ــ نوعى استعداد يا «آمادگىِ» ماتقدم براى آگاه شدن از يك تجربه بشرىِ عامِ عاطفه‏محور، يك اسطوره همگانى، يا نمود عامِ امتزاجِ انديشه ـ انگاره ـ خيال است، و كاوش دقيق يا فهم عميق آن ممكن نيست، زيرا موجوديت آن، وضعيتى كاملاً صورى و ابتدايى است. يونگ نظراتش را چنين خلاصه مى‏كند:
بازنمودهاى كهن‏الگويى (انگاره‏ها و تصورات) را، كه به واسطه ضمير ناآگاه به ما مى‏رسند، هرگز نبايد با «صورت بنيادى كهن‏الگو» يكى دانست. اين بازنمودها، ساختارهاى بسيار متنوعى هستند كه همگى متكى به يك صورت بنيادى‏اند، صورتى كه اساساً امكان بازنمود ندارد. اما شاخص «صورت بنيادى كهن‏الگو»، عناصر صورى و معانىِ بنيادى معينى است كه درك آنها به تقريب ميسر است. صورت بنيادى كهن‏الگو، يك عامل شبه‏روانى است كه به عبارتى متعلق به حدّ ماوراى‏بنفش و نامرئى طيف روانى است... ماهيت واقعى كهن‏الگو چنان است كه بعيد مى‏دانم صورت آگاهانه پيدا كند؛ كهن‏الگو موجوديتى فراتجربى است، و به اين جهت آن را شبه‏روانى مى‏نامم. (مجموعه آثار، جلد هشتم، ص213).
انگاره كهن‏الگويى: رابطه‏اى پويا ميان وضعيتهاى محيطى و واكنش كهن‏الگويى وجود دارد. انگاره آن برخلاف موجوديت نخستين‏اش، بازنمودى است كه دست‏كم به واسطه بخشى از «خودآگاهى»، پيشاپيش ادراك شده است: «صورت ازلى، از نظر مضامين آن، صرفاً زمانى تعيّن مى‏يابد كه به آگاهى رسيده و نتيجتاً از داده‏هاى تجربه آگاه آكنده باشد.» (پيشين، جلد نهم، فصل اوّل، ص 79).
نظريه يونگ بر نقش فرهنگ در فعّال‏سازى و ساماندهىِ («پوشش‏دهىِ») نمادين كنشِ كهن‏الگويى، كه خاستگاهش عمق ضمير آگاه است، تأكيد دارد. مطابق اين نظريه، شايد يك تجربه محيطى واحد واكنشهاى كهن‏الگويى متفاوتى را برانگيزد و يا برعكس، شايد عوامل محيطى گوناگون زمينه‏ساز واكنشهاى كهن‏الگويى يكسان يا همانند شود. عينِ عبارات يونگ چنين است: «كهن‏الگوها همان‏قدر پُرشمارند كه وضعيتهاى نوعىِ زندگى. روند بى‏پايان تكرار، اين تجربيات را در سرشت روانىِ ما حكّ كرده است، هرچند نه همچون اشكال آكنده از محتوا، بلكه بدواً در قالب اشكالى فاقد محتوا كه فقط امكان نوع خاصى از ادراك و عمل را آشكار مى‏كنند.» (پيشين، جلد نهم، فصل اوّل، ص 48)
اين نقل‏قول نشان مى‏دهد كه از نظر يونگ، كهن‏الگوها بى‏شمارند، با اين حال در روند تجربيات روانكاوانه فرد، در جريان تكامل منحصربه‏فرد انسان، يا در زندگى روزمرّه، برخى انگاره‏ها، وضعيتها و تجربيات، امكان بروز بيشترى دارند و محل بروز آنها روءياها، ادبيات، اسطوره‏هاى دينى، اَشكال هنرى، علائم بيمارى، و از اين قبيل است. اينك مثالهاى متعدد ارائه مى‏كنيم:
مرگ و تجديدحيات نمادين: يكى از وضعيتهاى كهن‏الگويى متداول در همه فرهنگها، از يك سو در ارتباط با تأكيد يونگ بر ظرفيت روان بشرى براى نوعى از تغييرشكل نمادين است كه متضمن تجربيات بازسازنده مرگ، و حيات دوباره است، و از سوى ديگر به ارزشيابى بى‏نهايت مثبت او از واپس‏رَوىِ روانى مربوط مى‏شود. براى يونگ آنچه درك ما از «خويشتن» را (كه احساس محور و يكپارچه است) از نو مى‏سازد، مشخصاً شكل‏گيرى «خود» يا بخشى از «خود» است. ديگر بار «خودآگاهى» شكل مى‏گيرد، رشد را تجربه مى‏كند و به شكلى پويا از حالتِ همذات‏پندارى فرافكنانه يا آميختگى با حالت آغازين ناآگاهى («نا خود») سر برمى‏آورد. اين روند سالم، ديگر بار ــ درست مانند سالهاى اوليه زندگى ــ جريان انفكاك «خود» از همذات‏پندارى و تحديد در «خودِ» آغازين را تكرار مى‏كند. «خود» كه احساس مى‏كند از جانب مرگ تهديد شده، حيات دوباره را تجربه يا درك مى‏كند.
مفهوم مرگ و نوزايى، در مقام يك بُن‏مايه كهن‏الگويى فراشخصى، به تدريج رويكرد نظرى يونگ به رشد روانشناختى ناآگاهانه فرد در ضمن تجربيات روان‏كاوانه‏اش، و نيز الگوهاى آغازگرى يا مناسك گذر را مشخص كرد. درحالى‏كه نمى‏توان به محتواى ويژه‏اى اشاره كرد كه در بُن‏مايه مرگ ـ نوزايىِ همه فرهنگها مشترك باشد، مى‏توان شكل اساطيرى آن را به عنوان يك شكل كهن‏الگويى معتبر به شمار آورد.
كودك: نماد طفل يا كودك، نمونه‏اى از يك انگاره كهن‏الگويى مشترك است كه مى‏تواند گواه يا مستلزم حركت و پيشرفت از طريق پَس‏رَفت خلاّ قى باشد كه نهايتاً نمادى از مرگ و نوزايى را در روان شكل مى‏دهد.
عوامل متعددى در تبيين معناى نماد كودك نقش دارند. علاوه بر همه تداعيهاى شخصى (براى مثال تداعى يك همشير) و زيستى (براى نمونه تداعى قضيبى پستانىِ كودك)، گاه گستره كهن‏الگويى نيز عامل تعيين‏كننده‏اى است. روءيت يك كودك در روءيا مى‏تواند نقطه عطفى در زندگى يا تجربيات روانكاوانه فرد باشد، و در عين حال مى‏تواند خبر از پيش‏آگاهىِ مفيدى دهد. انگاره «كودك آسمانى» در بسياى از فرهنگها مشاهده مى‏شود و شايد حاكى از حيات و انتخاب مسير دوباره، احساس حضور آزادى و نشاط كودكى، بيدارى دوباره، آغازى ديگر، هويت نمادين ديگر، جهان ديگر، خلاقيت، استعداد، و رشد (بازدارندگىِ پستانىِ مناسب يا قضيب بارورساز) باشد. همچنين، اين انگاره مى‏تواند مظهر «خويشتن»، نشانگر روند فرديت يافتن يا تحقّق «خويشتن»، و يا نماد نوزايى باشد. در عين حال، كودك مى‏تواند مظهر اَعمال شيطانى، مظهر هول و وحشت يا دگرآزارى باشد.
روءيت كودك در عالَم خيال مى‏تواند نماد استعداد و خلاقيت باشد، زيرا كودك همواره ظرفيت تحول دارد. نوزاد، مظهر آرا و نظرات كاملاً نو است كه چون از ضمير آگاه نشأت گرفته‏اند برايمان ناشناخته‏اند؛ از اين منظر در تقابل با آراى كهنه‏اى قرار مى‏گيرند كه دستكارى شده‏اند تا مگر جلوه‏اى پيدا كنند. با اين همه آراى اصيل حاصلِ رشد و تكامل‏اند نه حاصل ابداع، چرا كه پس از نطفه بستن، به تدريج پرورش مى‏يابند و در زمانى مناسب زاده مى‏شوند؛ و تفاوت خلاقيت و تقليد از همين‏جاست.
به سادگى مى‏توان دريافت كه اين انگاره كهن‏الگويى خاص، در پرتو تحليل، نوعى اعتبار آينده‏محور پيدا مى‏كند، آن‏گونه كه صِرف توصيفات علّى (مبتنى بر موارد فردى)، قادر به تبيين معناى نمادين و فراگير آن نيست. نظريه يونگ و پيروانش، حضور اين نماد ويژه، يعنى كودك را، در مراحل رشد انسان مفروض مى‏گيرد و استدلال مى‏كند كه اين مسأله اساساً مربوط به تغييرشكل نمادين است‏و از اين رو در محدوده پرسشهاى علّت و معلولى قابل توضيح نيست، بلكه نوعى تبيين غايت‏شناسانه را طلب مى‏كند. بنا بر نظر يونگ، نماد راستين صرفاً نظر به گذشته ندارد، بلكه در عين حال آينده‏نگر است، و بسا كه مُلازم با دگرگونيهاى مثبت يا منفى باشد.
آنيما و آنيموس (مادينه روان و نرينه روان): شخصيت دونيمه‏اى كه اغلب در روءيا، پندار، ادبيات، رابطه نر و ماده، درمان تحليلى، و اسطوره با آن مواجه مى‏شويم، كهن‏الگوى دو جنس مقابل آنيما و آنيموس است، و عبارت از آن استعداد موروثى است كه به واسطه آن، مرد امكان تجربه انگاره زن، و زن امكان تجربه انگاره مرد را مى‏يابد.
ضمير ناآگاه مرد برخوردار از يك موءلفه مكمّل مادينه است كه به هيأت زن درمى‏آيد: «در ضمير ناآگاه مرد، يك انگاره جمعى موروثى وجود دارد كه به واسطه آن، مرد سرشت زن را درك مى‏كند.» (پيشين، جلد هفتم، ص 190) اگر مرد سرشت زنانه‏اش را سركوب كند و يا از سرِ تحقير يا غفلت، خصوصيات زنانه‏اش را بى‏مقدار سازد و يا بالعكس، با تصوير مادينه‏اش همانند شود، خلاقيت و انسجام موجوديت‏اش را از دست مى‏دهد. آنيما، نقش واسط را براى ضمير ناآگاه خلاّق دارد و مى‏تواند مظهر كليّت ضمير ناآگاه باشد (پيشين، جلد نهم، فصل اوّل، صص 54-74).
آنيما با برون‏افكنى نياز مرد به زن در روند خلاقيّت، كه متضمّنِ خيالپردازى است، بروز مى‏كند. «فريدا فوردهَم»، درباره آنيما و «مادر»، كه نخستين عامل اين برون‏افكنى است، مى‏نويسد:
اين انگاره صرفاً از طريق تماسهاى مشخصى كه مرد در جريان زندگى‏اش با زن برقرار مى‏كند، آگاهانه و ملموس مى‏شود. نخستين و مهمترين تجربه مرد از زن، از طريق مادرش است، و بيش از هر تجربه‏اى بر او تأثير مى‏گذارد و او را شكل مى‏دهد، به نحوى كه بسيارى از مردان هرگز موفق نمى‏شوند خود را از اين قدرت دلفريب رها سازند. امّا تجربه كودك يك ويژگىِ ذهنى شاخص دارد كه سبب مى‏شود عامل تعيين‏كننده، نه فقط نوع رفتار مادر بلكه همچنين احساس كودك از نحوه رفتار مادر باشد. تصويرى كه از مادر در ذهن كودك نقش مى‏بندد تصوير دقيق او نيست، بلكه تصويرى است كه تركيب نهايى آن متأثر از ظرفيت فكرى كودك براى شكل دادن به تصوير ذهنى زن ــ آنيما ــ است.
به همين روال، اين پدر است كه اوّل بار انگاره آنيموس را در ذهن دخترش شكل مى‏دهد. بنابراين، علاوه بر انگاره‏هاى والدين كه اوّل بار تصاوير جنس مخالف را در ذهن كودك فعّال مى‏كنند و در قالب الگوهاى مشخص فرهنگى نمادين مى‏سازند، آنيما و آنيموس از انگاره‏هاى جمعى و موروثى زن و مرد، و نيز از اصول مادينه و نرينه نهفته در همه افراد نشأت مى‏گيرند، افرادى كه بنا بر فرض موجود در نظريات روانكاوانه، در بنياد، دوجنسى‏اند. (1977)
اين مقاله ترجمه‏اى است از :
Renaldo J. Maduro and Joseph B. Wheelwright, "Archetype and ArchetypalImage", in Jungian Literary Criticism, ed. Richard P. Sugg, Illinois: Northwestern University Press, 1992
amir_65 آنلاین نیست.   پاسخ با نقل قول