قدیمی 14-02-2011, 02:11 PM   #1
مینو
(کاربر باتجربه)
 
مینو آواتار ها
 
تاریخ عضویت: Jan 2011
نوشته ها: 107
Point مک و اَوِناريوس




مک و اَوِناريوس (avenarius)


مک تأثير بسيارى بر روانشناسى گذارد. او يکى از مردان مسن روانشناسى بود، شايد همسال برنتانو، چند سال جوانتر از وونت و هرينگ ولى يک دهه مسن‌تر از اشتومف، جي.اي.ميولر و ابينگهاوس بود. وى در سال‌هاى ۱۸۶۰ به فعاليت‌هاى پژوهشى و آزمايشگاهى دوران اول روانشناسى علمى افزود، در سال‌هاى ۱۸۷۰ تحقيقات کلاسيک در ادراک و چرخش بدن انجام داد، در سال‌هاى ۱۸۸۰ کتاب کوچک مهمى تحت عنوان: Analyser Der Empfindungen منتشر کرد، که در آن با بيانى سليس و روان اصول اساسى ”مثبت‌گرائى علمي“ (Scientific Positivism) را بنا نهاد و رابطه معناشناسى بين روانشناسى و فيزيک را که کالپى و تيچنر بعدها پذيرفتند و قاعده اصلى براى ارائه نظريه ”توازى‌گرائى جديد“ (Modern Parallelism) را تعيين نمود. پس از آنکه اين کتاب منتشر شد، اوناريوس عقايد مشابهى را ارائه نمود، و مک پذيرفت که اوناريوس در کتاب خود Kritik Der Renin Erfahrung همان مطالب را آورده است. پس از آنکه اوناريوس فوت کرد مک مقالات بيشترى در زمينه معناشناسى نگاشت. علاقه اصلى ما در اينجا به ”مثبت‌گرائي“ (Positivism) مک و نيز نفوذ او همراه با اَوناريوس براى ساختن سيستم علمى در روانشناسى است.

ارنست مک (Ernest Mach) (۱۹۱۶-۱۸۳۸) در موراويا (Moravia) که در آن زمان بخشى از اطريش بود به‌دنيا آمد. او تحصيلات دانشگاهى خود را در دانشگاه وين به اتمام رسانيد و بعدها دانشيار آنجا شد. در سن بيست و شش سالگى استاد رياضى در گراز (Graz) (۱۸۶۷-۱۸۶۴) و سه سال بعد پروفسور فيزيک در پراگ شد و در آنجا بيست و هشت سال در سمت خود باقى ماند. (۱۸۶۷-۱۸۹۵) بخش اعظم فعاليت‌هاى مهم علمى او در پراگ (Praque) صورت گرفت. پس از آن او به استادى فيزيک در وين برگزيده شد (۱۸۹۵-۱۹۰۱) و درست هنگامى به آنجا رسيد که برنتانو آنجا را ترک کرده بود. در سال ۱۹۰۵ کتابى تحت عنوان: Erkenntnis and Irrtum نوشت که کارل پيرسون (Karl Pearson) تحت تأثير آن قرار گرفت. مک در سال ۱۹۱۶ بدرود حيات گفت.

او در سال‌هاى ۱۸۶۰ درباره ادراک فضائى بينائى دست به تحقيقاتى زد، نظريه‌اى راجع به شنوائى ارائه داد و پژوهش‌هائى در زمينه حس زمان (Time-sense) بدرود حيات گفت.

پس از اينکه مک به پراگ رفت، کتابى در زمينه ادراک چرخش (Perception of Ratation) منتشر کرد و در آن توصيفى از دستگاه بزرگ چرخش را که در آزمايشگاه خود داشت به‌دست داد. او هم‌چنين نظريه عملکرد دهليزهاى نيم دايره گوش را در ادراک چرخش بدن عرضه نمود، نظريه‌اى که تا زمان ما با تغييرات اندکى پابرجا مانده است. اين کتاب کافى بود که او را که فيزيکدان بود به جرگه روانشناسان وارد سازد.

مهمترين کتاب مک نيز در پراگ تحت عنوان: (Analyse Der Empfindungn (۱۸۸۶ انتشار يافت که به چاپ پنجم نيز رسيد و به انگليسى ترجمه شد. در اين کتاب مک اساس آنچه را که مى‌توان ديدگاه مثبت گرائى نوين ناميد، پايه‌گذارى نمود، ديدگاهى که به حال فيزيک و روانشناسى هر دو مفيد بود و بين آنها تميز مى‌داد. البته اين نوع ”مثبت‌گرائي“ با مثبت‌گرائى سال‌ها بود که توسط شليک (Schlick)، کارنپ (Karnap)، فيگل (Feigl) و برگمن (Bridgman) ارائه شد و به قلمرو اجزاءگرائى (Operationism) و رفتارگرائى (Behaviorism) سرايت کرد، متفاوت بود. نظريه مک از برداشت هيوم (Hume) سرچشمه مى‌گيرد که معتقد بود عليت (Causality) فقط همان است که قابل مشاهده است. اين ديدگاه که بعدها کارل پيرسون آن را در کتاب دستور زبان علم (Grammer of Science) پى گرفت، بدين باور است که موضوعات علمى آنهائى هستند که مى‌توان به قلمرو تجارب حسى (Sensations) درآورد و مشاهده نمود.

فرضيه اصلى مک در کتاب تحليل (Analyse) اين است که احساسات داده‌هاى (Data) تمام علوم هستند. کتاب او نوعى معناشناسى عملى (Practical Epistemology) براى دانشمندان بود و نه فلاسفه، از اين‌رو فصل مقدماتى کتاب او تحت عنوان ”ضد ماوراء طبيعت“ ( Antimetaphysical) آمده است. بيچاره ماوراءالطبيعه! هربارت آن را در روانشناسى باقى گذارده و آزمايش را اخراج کرده بود. لتزى از آن دورى نکرده بود. روانشناسان ”جديد“ حتى آنهائى که گرايش فلسفى داشتند مانند وونت و کالپي، هيچگاه از کوشش براى جدا کردن و آزادنمودن روانشناسى از فلسفه دست برنداشتند. بنابراين مک در روانشناسى روح زمان اين نوع ديدگاه را به‌شدت پيگيرى نمود. او مصرانه بر اين باور خود که تمام علم براساس مشاهده است و داده‌هاى اساسى مشاهده نيز حسى است، پا فشرد. وى از نظريه درون‌نگرى (Introspectionism) از اين جهت جانبدارى کرد که معتقد بود داده‌هاى هوشيارى (Conscious Data) بدون هيچ ترديدى قابل مشاهده هستند. جهان فقط از مجموعهٔ احساسات، ساخته شده است.

مثبت‌گرائى مک در اين بود که تمام پديده‌هاى مربوط به فيزيک و روانشناسى را به داده‌هاى فورى آنها يعنى احساسات مربوط مى‌نمود. او علاوه بر اينکه به کالپى و تيچنر معناشناسى خاصى جهت شکل‌دهى به سيستم‌هاى خود داد، نظريات وى فايدهٔ مهم ديگرى نيز داشت. از آنجائى که مک تمام تجربه‌ها را احساسات مى‌دانست، او که آزمايش‌هاى خود را در زمينه ادراک فضائى بصرى و بدنى (Semesthetic space perception) و در اندازه‌گيرى زمان انجام داده بود، بايد در کتاب تحليل از احساس فضا (Space-sensation) و احساس زمان (Time Sensation) صحبت به ميان مى‌آورد. در اين زمينه او بسيار جلوتر از وونت بود که هنوز هم براساس ديدگاه‌هاى کانت که زمان و فضا را چارچوبه‌‌هائى مى‌دانست که احساسات را به ترکيب‌هاى مختلف شکل مى‌دهد فکر مى‌کرد. وونت فضا و زمان را دادهٔ فورى تجربه (Emmediate Data of Experience) نمى‌دانست، ليکن کالپى که تحت‌ تأثير مک قرار گرفته بود، بر اين باور بود، و آنها را دو ويژگى احساس علاوه بر کيفيت و شدت مى‌دانست.

عنصرگرايان عناصر را برحسب کيفيت از يکديگر مجزا مى‌نمودند و نه براساس فضا و زمان. مثلاً اگر فام در رنگ تغيير کند به‌نظر آنها احساس جديدى است ولى اگر حرکت کند و يا دوباره پديدار شود احساس جديد نيست، بلکه احساس قديمى در زمان و مکانى جديد است. اين مثبت‌گرائى مک و بعد هم کالپى بود که اين طبقه‌بندى نوع کانت را به داده‌هاى تجربى مبدل نمود. اين واقعه مهمى بود زيرا راه را براى پيدايش روانشناسى گشتالت هموار مى‌نمود که کاملاً موقعيت پديدارى گستردگى زمان (Extension) و تداوم زمانى (Duration) را درک نمود.

مک همانند فلورن، ابينگهاوس و ويليام جيمز نويسنده سليس، روان، و دقيقى بود، و بخشى از نفوذ او مرهون سبک روشن او است. کالپى و تيچنر معتقد شدند که مک اعتبار (Validity) درون‌نگرى را به‌عنوان ابزار و روش علمى تثبيت نموده است. او به‌قدرى در اثبات تشابه فيزيک و روانشناسى غرق شده بود که در بيان تفاوت آنها تاحدى ابهام داشت، ولى اين کمبود را اَوِنايوس که معاصر او بود برطرف نمود.

ريچارد اوناريوس (۱۸۴۳-۱۸۹۶) که پروفسور فلسفه در دانشگاه زوريخ (Zürich) بين سال‌هاى ۱۸۷۷ تا ۱۸۹۶ بود، مردى سخت‌کوش، خشک، عبوس، بى‌جاذبه و متفکرى پيچيده بود، درست نقطه مقابل مک که روشى ساده، روشن، و گيرا داشت. او بدون اطلاع از فعاليت‌هاى مک و همزمان با او کار مى‌کرد، ولى هر دو آنها بعداً اذعان نمودند که نظريه‌هاى آنها در اصل يکى است. او نيز کوشيد که يک تئورى علمى عرضه کند، از ماوراءالطبيعه دورى جسته و ”خود“ (Ego) را از روانشناسى حذف نمايد. دو مجلد قطور از کتاب وى Kritik Der Reinen Erfahrung در سال ۱۸۸۸، انتشار يافت و تنها کار مهمى بود که نويسنده آنها به انجام رسانيد. دشوارى آنها در نگاشته شدن حتى بيش از اشکال در خواندن آن بود، زيرا به سلامتى اوناريوس به‌حدى لطمه وارد ساخت که مدت کمى پس از چاپ آن بدرود گفت.

اوناريوس نظام روانشناسى خود را با فرض يک ”سيستم سي“ (System-c) آغاز کرد، سيستم بدنى که هوشيارى به آن بستگى دارد. اين ”سيستم سي“ عملاً همان سيستم مرکزى اعصاب است، ولى او از دشوارى تشريح اين سيستم خود را کنار کشيد و فقط به اين اکتفاء کرد که بگويد ”سيستم سي“ هر آن چيزى است که وجود آن براى روان اساسى است.

به اعتقاد او در روانشناسى سر و کار ما با ”ارزش‌هاى - آر“ (R-Values)، يعنى محرک‌ها و ”ارزش‌هاى - اي“ (E-values) يعنى بيان تجربه‌ها است. ارزش‌هاى اى مستقيماً به ”سيستم سي“ بستگى داشته و محصول مستقيم ساختار آن هستند. ”سيستم سى مداوم“ در حال تغيير متابوليک بين کاتابوليسم (Catabolism) و متابوليسم (Anabolism) است، ولى خود همواره مى‌کوشد که يک ”تعادل حياتي“ (Vital Balance) را بين اين دو نيروى متضاد برقرار نمايد. ارزش‌هاى آر به‌طرف تخريب بوده و کوشش براى برقرار کردن تعادل توسط ”ارزش‌هاى - اس“ (S.Values) صورت مى‌گيرد. بنابراين معادهٔ تعادل حياتى عبارت است از: f(R) + f(s) = 0 و نابرابرى در اين معادله به معناى تخريب تعادل بوده و درنتيجه ”تفاوت حياتي“ (Vital Difference) ايجاد مى‌گردد.

روند وراثتى را که براساس آن يک ”تفاوت حياتي“ به تعادل نزديک مى‌شود ”رديف‌هاى حياتي“ (Vital Series) مى‌نامند. اوِناريوس معتقد بود که ما دو نوع ”رديف‌هاى حياتي“ داريم. يکى ”رديف‌هاى مستقل حياتي“ (Independent Vital Series) که در سيستم سى صورت گرفته و جسمانى هستند، ديگرى ”رديف‌هاى وابسته حياتي“ (Dependent Vital Series) هستند که موازى رديف‌هاى مستقل سيستم سى بوده، به آن وابستگى داشته و روان‌شناختى هستند. هر دو آنها متغيرهاى وابسته بوده ولى يکى به‌طور مستقل قابل شناخت است، در حالى‌که ديگرى را کاملاً بدون اتکاء به سيستم اولى نمى‌توان شناخت.

اين شايد نوعى بى‌عدالتى نسبت به اوناريوس است که نظريه او را در دويست لغت خلاصه کنيم، ليکن در حال حاضر مسئله مهم براى ما اين است که ببينيم چگونه و از کجا کالپى و تيچنر واژه ”وابسته“ (Dependent) را که در مورد تجربه به‌کار برده مى‌شود، شامل داده‌هاى روان‌شناختى کردند، و چگونه و از کجا واژه ”مستقل“ (Indepedent) را که بر تجربه‌هائى که زيربناى جسمانى دارند، اطلاق نمودند.

مینو آنلاین نیست.   پاسخ با نقل قول
پاسخ

برچسب ها
تاریخچه روانشناسی, روان شناسی, روانشناسی


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code هست فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
کد HTML غیر فعال است

انتخاب سریع یک انجمن

War Dreams    Super Perfect Body    Scary Nature    Lovers School    Winner Trick    Hi Psychology    Lose Addiction    Survival Acts    The East Travel    Near Future Tech    How Cook Food    Wonderful Search    Discommend

Book Forever    Electronic 1    Science Doors    The Perfect Offers    Trip Roads    Travel Trip Time    Best Games Of    Shop Instrument    Allowedly


All times are GMT. The time now is 12:55 PM.


کپی رایت © 1388 . کلیه حقوق برای وبگاه حرف روز محفوظ است