29-01-2011, 11:10 AM | #1 |
(کاربر باتجربه)
تاریخ عضویت: Jan 2011
نوشته ها: 111
|
دنياي همسران - اغفــــال يــا خيــانت؟!
دنياي همسران> اغفــــال يــا خيــانت؟! مردي با مراجعه به دادگاه خانواده عنوان كرد كه همسرش به او خيانت كرده است و لذا تحت هيچ شرايطي راضي به ادامه زندگي با او نيست و به همين دليل از قاضي دادگاه درخواست صدور حكم طلاق كرد. اين مرد به قاضي دادگاه گفت: «همسرم به من خيانت كرده و من براي اثبات ادعايم شواهد زيادي در اختيار دارم اما به خاطر حفظ آبروي خانواده همسرم از خيانت او شكايتي ندارم و فقط ميخواهم از او جدا شوم». اين مرد پذيرفت كه تمام حق و حقوق شرعي همسرش را بپردازد و در مقابل، همسر او نيز مهريهاش را بخشيد. قاضي دادگاه خانواده با استناد به ماده 1133 قانون مدني كه اعلام ميدارد مرد ميتواند با رعايت شرايط مقرر در قانون، با مراجعه به دادگاه، تقاضاي طلاق همسرش را بنمايد؛ حكم عدم امكان سازش را براي اين دو زوج صادر كرد. اين مرد ادعا كرد همسرش طبق يك برنامهريزي مدون و از پيش تعيين شده با وي ازدواج كرده است. اگر چه همسر وي اين ادعا را كذب دانست و ادعا كرد كه اغفال شده است. بعد از خواندن اين گزارش، ما به ياد فيلم نقاب افتاديم… البته با كمي اعمال سليقه در تغيير فيلمنامهاش! و كمي كه بيشتر فكر كرديم يادمان آمد كه چه برخوردهايي با فيلم سينمايي نقاب صورت گرفت! شايد زمان آن رسيده باشد كه بيرو در بايستي مشكلات جامعهمان كه مانند سلولهاي سرطاني به جان خانوادهها افتاده، را ببينيم و به جاي پاككردن صورت مسئله، راهحلي براي بهبود شرايط موجود ينديشيم. پـاداش سكـوت «مليحه» 71 سال است كه با مادرشوهرش زندگي ميكند. زمانيكه او عروس اين خانواده شد فقط 16 سال داشت و در خانهاي سي متري، به همراه خانواده هشتنفري همسرش زندگي ميكرد. حالا او مدير يك مدرسه دخترانه است؛ يك كارشناس ارشد علوم تربيتي. مليحه در خانه همسرش ادامه تحصيل داد. ميگويد: «زمانيكه ازدواج كردم، فقط پنج كلاس سواد داشتم. شوهرم هم سيكل داشت و كارگر كارخانه يخچالسازي بود. پول كافي نداشتيم كه يك خانه مجزا بگيريم. در خانه مادرشوهرم با شش تا از خواهر شوهرها و برادرشوهرها زندگي كردم... اما هميشه توكلم به خدا بود و سعي و تلاش خودم را ميكردم. درسم را ادامه دادم... حالا كه به آن روزها فكر ميكنم اصلا باورم نميشود چطوري اين كار را كردم!» مليحه در ادامه به خبرنگار ما گفت: «من عاشق شوهرم هستم. قبل از ازدواج ميدانستم كه او مرد با ارادهاي است. اگر شوهرم در تمام اين سالها به عنوان يك حامي تمام عيار كنار من نبود و مرا به درس خواندن تشويق نميكرد، من هرگز نميتوانستم پلههاي ترقي را بپيمايم...» مليحه حرفهاي زيادي برايمان زد. حرفهايي كه شايد به گوشمان آشنا بود ولي تا به حال كمتر به آن فكر كرده بوديم. مثلا او ميگفت: «سختيها ميگذرد. اما عشق، صبر ، گذشت و اراده ميتواند در كنار گذر زمان، آيندهاي روشن براي زوجهاي جوان بسازد و تحمل سختيها را ممكن سازد» نميدانم چرا وقتي اين حرف را زد بياختيار ياد دختر همسايهمان افتادم كه بعد از گذشت دو ماه از مراسم نامزدياش به خاطر اينكه آقاي داماد هنوز نتوانسته پيكانش را به پژو 206 تبديل كند، رفته دادگاه و تقاضاي طلاق داده است! تو خانواده ما طـلاق ننـگه روي اولين پله طبقه دوم مجتمع نشسته است. در اين موقع صبح، تمام صندلي سالنها پر نيستند، همين نشان ميدهد كه نميخواهد با بقيه يك جا باشد. صورت و نگاهش حالتي دارد كه آدم را جذب ميكند؛ نگاهي عميق و غمگين. سر و وضعش نشان ميدهد از خانوادههاي اصيل و مقيد به آداب و سنن است. روي پله، كنارش مينشينم و ميگويم: -ببخشيد. ولي او چيزي نميگويد يا حوصله حرف زدن ندارد يا در دنياي ديگري است! كمي مينشينم بعد ميپرسم: -شما هم از شلوغي خوشتون نميآيد؟ برميگردد به طرفم و نگاهم ميكند. هنوز چشمانش عميق است. در عمق چشمها و نگاهش، غم و درد موج ميزند. ميگويم: -توي چشمهاي شما چقدر غمه! -سرش را پايين مياندازد و ميگويد: -يعني انقدر كه همه متوجه ميشن؟ -خيلي زياد! ولي آخه چرا؟ -خب كار آدمهاس ديگه! -ولي نه همه آدمها! -چرا! همه اينجوري هستند، يا من فكر ميكنم همه مثل خودم هستند! نگاهش عميقتر ميشود و ميپرسد: -ساعت چنده؟ از يك نفر ساعت را ميپرسم و او ميگويد: -هشت و ربع لبخند تلخي ميزند و ميگويد: -از بس عجله دارم زود اومدم. هنوز نيم ساعت مونده! ميپرسم: -براي طلاق اقدام كردين؟ يك آن نگاهش برآشفته ميشود: -نه! توي خونواده ما طلاق ننگه! بهخصوص اگه زن اقدام كنه! گيج و منگ شدهام. با همان حالت ميپرسم: -پس....؟ نميدانم گيجيام را ميفهمد يا خودش دلش ميخواهد جريان را برايم بگويد. حرفم را ميبرد. -اومدم راست راست توي چشماش نگاه كنم و بگم كه: «خجالت نميكشي؟» بعدش هم بذارم برم خونه! ميگويم: -من كه گيج شدم! برميخيزد. من هم از جايم بلند ميشوم و لباسم را ميتكانم. او هم چادرش را مرتب ميكند. هر دو از پلهها پايين ميآييم و ميرويم كنار حوض حياط مجتمع. آنجا سر و صدا هم كمتر است. نگاهم ميكند، تازه ميفهمم كه چه چشمان سبز زيبايي دارد. ميگويد: -شما خيلي كنجكاويد! مثل خبرنگارا! براي اين كه دستم رو نشود چيزي نميگويم ولي او ادامه ميدهد: -زندگي قشنگي داشتم؛ با مامان و بابا و داداش كوچولوم. بابا تاجر فرشه! فرشه دستباف صادر ميكنه! جد اندر جد ما، فرشباف و فرش فروش بودند. وقتي ليسانسم رو گرفتم از بابا خواستم برام ماشين بخره ولي جواب بابا اين بود: «اگه ميخواي هر چي كه داري قدرش رو بدوني خودت بايد زحمت بكشي. هروقت رفتي سركار، برات ماشين ميخرم و قسطش رو ازت ميگيرم». نه اينكه بابام خداي نكرده خسيس باشه اما كارهاش حساب و كتاب داره و حرفهاش، همه حكمته! بالاخره سر كار رفتم و ماه اول كه حقوقم رو گرفتم، قرار شد بريم توي يه نمايندگي و ماشين مورد علاقم رو بخرم و حقوقم رو به بابام بدم جاي قسط ماشين. چون بابا، كار داشت خودم تنها رفتم. اونجا بود كه با «جمشيد» آشنا شدم. داشت با مسئول نمايندگي سر نوبت چونه ميزد. جوون خوشتيپ، خوش صحبت و برازندهاي به نظر مياومد. مسئول نمايندگي وقتي ديد كه من ايستاده و منتظرم يك صندلي تعارفم كرد و من نشستم. جمشيد رو به مسئول كرد و گفت: -حالا كار خانوم رو راه بنداز، تا بعد بقيه چونههام رو بزنم. سوالهام رو كردم و قرار شد فردا با فيش قيمت ماشين كه توي بانك واريز كردم، همراه مداركم به نمايندگي برم. در حين خداحافظي از جمشيد تشكر كردم كه نوبتش رو به من داده! در جواب تشكرم بيمقدمه گفت: -ببخشد، فضوليه، شما ازدواج كردين؟ -سوال آنقدر غيرمنتظره بود كه حتي مسئول نمايندگي هم جا خورد، ولي من از جسارت و رك گوييش خوشم اومد و گفتم: -نه! بلافاصله گفت: -اگه موقعيتش پيش بياد...؟ نميدونستم چي جواب بدم، بالاخره گفتم: -خب هر دختر و پسري دنبال موقعيت خوب هست! بعدش هم سعي كردم خودم رو خلاص كنم و با عجله خداحافظي كردم. فردا كه با بابا پول رو واريز كردم و به نمايندگي رفتيم، در حال تكميل پرونده بوديم كه مسئول نمايندگي از من خواهش كرد اجازه بدم چند لحظه با بابا تنها صحبت كنه. شستم خبردار شد موضوع چيه كه البته بدم نمياومد. خواستگارهاي زيادي داشتم ولي از جمشيد و جسارتش بدم نيومده بود. بالاخره كار خريد ماشين تموم شد و روز تحويل هم مشخص شد. توي راه بابا گفت: -يه خواستگار ديگه برات پيدا شده! ديگه با هم حرفي نزديم. مادر توي خونه گفت كه شب جمعه خواستگار ميآد خونهمون. ميدونستم جمشيده ولي هنوز اسمش رو نميدونستم. شب جمعه اومدند. جمشيد بود و پدرش! وقتي مادرم پرسيد پس خواهر و مادر داماد كجا هستند، پدرش گفت: -همسرم فوت كرده و غير از جمشيد فرزند ديگهاي ندارم. چون اقوامها خارج هستند خودم تنها خدمت رسيدم. بعدش گفت كه جمشيد از خارج اومده و چند ماهيه كه ايرونه. ميخواد يك كارگاه، باز كنه، چون مهندس صنايعه! كارها خيلي زود رديف شد و من و جمشيد پاي سفره عقد نشستيم و جشن عروسي رو هم گرفتيم، البته چون جمشيد فاميلي نداشت بابا دلش نيومد خرج رو جمشيد بده و پيشنهاد كرد خودش عروسي رو بگيره و گرفت. توي عروسي، از طرف جمشيد دو نفر اومدند. پدرش و مسئول نمايندگي ماشين! ماه عسلمون واقعا يك ماه طول كشيد! توي اين يك ماه اول به مشهد رفتيم چون شوهر خالهام توي مشهد هتل داره. ده روزتوي مشهد مهمون اونها بوديم بعدش هم رفتيم ويلاي داييم شمال كه 15 روز مهمون اونها بوديم و پنج روز هم شيراز مهمون دايي كوچيكهام بوديم. فقط هزينهها كرايه رفت و آمدمون بود. بعد از ماه عسل بود كه فهميدم جمشيد آه در بساط نداره. ماشين رو هم ميخواسته براي يكي از دوستاش بخره كه به اصطلاح چيزي گيرش بياد. پدرم يه آپارتمان به ما كادو داده بود. بعد از ماه عسل رفتيم به همون آپارتمان و زندگيمون رو شروع كرديم. بابا حقوقم رو به عنوان قسط ماشين ميگرفت. مجبور شدم عصرها كار دوم بگيرم چون جمشيد بيكار بود. صبح ميرفت، شب مياومد و ميگفت: «كار گيرم نيومد!» كمكم مشكوك شدم. يك روز عصر كه توي خونه تنها بودم در زدند و خانمي با يك بچه سه، چهار ساله جلوي در خودش رو همسر جمشيد معرفي كرد. دنيا رو روي سرم كوبيدند اما دعوتش كردم اومد توي خونه. خيلي با هم صحبت كرديم. معلوم شد جمشيد توي شهر خودشون شركت داشته اما ورشكست شده و اومده تهرون خونه پدرش. پدرش هم سالهاست زنش يعني مادر جمشيد رو طلاق داده و اون با برادر و خواهر جمشيد توي آلمان پيش دايي جمشيد زندگي ميكنند! زن خيلي خوبي بود. از جمشيد هم زياد تعريف ميكرد! وقتي جمشيد به خونه اومد و «زهرا» - همسرش - رو توي خونه ديد رفت كه رفت! من هم بعد از يكي دو روز تصميم خودم رو گرفتم. رفتم، راست و مستقيم همه چيز رو به پدرم گفتم و گفتم كه ميخوام با جمشيد زندگي كنم و زن و بچهاش رو هم بيارم پيش خودم اما از جمشيد خبري نبود تا اينكه يه اخطار به دستم رسيد و امروز اومدم اينجا كه او هم بياد. ميپرسم: -خب اگه بياد چي ميگي؟ چشمانش را به چشمانم مياندازد و ميگويد: -اگه بياد ميگم خجالت بكش و بيا سر خونه و زندگيت. ما، دو تا زن و دخترت هنوز دوستت داريم. ما طلاق برامون ننگه، با چادر سفيد خونه شوهر اومديم، با كفن بيرون ميريم ، بعد آهي ميكشد و ميگويد: -ولي.... خدا كنه بياد! ميرود به طرف دادگاه و مرا با بهت خود تنها ميگذاردواقعا برايم عجيب بود كه او ميخواهد با زن ديگر جمشيد در يك خانه زندگي كند. |
برچسب ها |
دنیای همسران, روان شناسی, روانشناسی, روانشناسی ازدواج |
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان) | |
|
|
War Dreams Super Perfect Body Scary Nature Lovers School Winner Trick Hi Psychology Lose Addiction Survival Acts The East Travel Near Future Tech How Cook Food Wonderful Search Discommend
Book Forever Electronic 1 Science Doors The Perfect Offers Trip Roads Travel Trip Time Best Games Of Shop Instrument Allowedly